پس شهیدان زنده زین رویند خوش تو بد آن قالب بمنگر گبروش
شیخ عادت داشت که از صاحبان ثروت قرض نموده و فقرا و درویشان را در خانقاه خویش طعام دهد. آنگاه که ساعت رجعت فرا رسید و سر به بالین نهاد، چهارصد درهم (که در آن زمان پول کلانی بود)، وامدار بود.
در ساعا ت چشم فرو بستن، چندین طلبگار بر گرد بالینش جمع شده و وجوهات خود را طلب میکردند. آنها خشمگین به شیخ ناسزاها گفته و او را ملامت مینمودند که پس از رفتن شیخ بر سر وجوهاتشان چه خواهد آمد. شیخ نیز چون ماهرویی در بستر خفته بود.
با ازل خوش با اجل خوش شاد کام فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام
آنکه جان در رویِ او خندد چو قند از ترشروییِ خلقش چـه گزند؟
از شیخ پرسیدند: این چه کاریست؟ شیخ به خادم گفت: بگذار طلبگاران ترشروی و بد زبان حلوا را خورده و دهان شیرین کنند.
سپس شیخ با لبخند لحاف را بر سر کشید و هیچ نگفت. سینی حلوا خالی و بر زمین کوبیده، دهان یاوه گویان شیرین و کودک، در انتظارِ نیم دینار خویش.
شیخ آنقدر سکوت را ادامه داد تا نماز عصر در رسید. کودکِ ناامید، شیون و زاری را آغاز کرد. او میگفت:
" ای شیخ بزرگوار، جواب استادم را چه دهم؟" شیخ با خوشرویی گفت:
" ندارم. از کجا بیاورم؟ همین حالا هم میمیرم!"
طلبکاران که بسیار عاصی شده بودند به شیخ ناسزا گفته و قصد جمع کردن دانگی نمودند تا نیم دینار کودک را بپردازند. شیخ با عصبانیت مانع اقدام آنها شد و خودش هم به زاری و فغان کودک گوش فرا میداد و دو باره آرام سر به زیر لحاف برد.
کودک بیچاره آنقدر زاری نمود تا اینکه نماز مغرب و لحظه خاموشی شیخ فرارسید.
در این لحظه خادم سینی را که به عنوان هدیهای از بخشندهای رسیده بود نزد شیخ نهاد. در پارچهای چهارصد دینار و در پارچه کوچک دیگری نیم دینار پیچیده شده بود. شیخ طلبها را پرداخته و نیم دینار کودک را هم در مشت او گذارد. حاضران به آه و فغان افتاده و پوزش میطلبیدند و از کرده و قضاوتهای خود پشیمان بودند. شیخ نیز حاضران را خطاب نمود:
" شمارا بخشیدم. من از حق ادای وامم را طلب کردم و او هم اجابت را در گریه این کودک عملی نمود و اگر این کودک زاری نمینمود دعای من هم مستجاب نمیشد." سر انجام شیخ خراسان لحاف بر سر کشید و رخت بر بست. مولانا با ظرافت ویژهای، آنچه را در زمینه اضطرار و تنگنایی انسان در سر دارد را در لاوک حکایات فلسفی و عارفانه خویش ریخته و با خمیرترش داستان شیخ خضرویه در هم آمیخته، ورز داده و خمیر نو و آماده را در تنور رنج میگذارد، سپس برشته و خوش خوراک بیرون آورده و بر سفره صبحانه کودکیِ ما مینهد.
داستان بر سر این آیه است: " امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء".
ابتدا سخن مولانا در زمینه فراسوی آنچیزی است که آنرا عقل مینامند. سخن از موسی است در برابر خضر، سخن از وام خواهان است در مقابل شیخ خضرویه، سخن از شریعتیان است در برابر طریقتیان، سخن از عاقلان است در برابر شوریدگان و سخن از مادون است در برابر ماوراء.
مولانا باز هم مقصود خویش را به عمق میکشاند. سخن از خس و آب زلال است. از " سمک و سِماک"، از " ثُری و ثریا"، از " فرو و فرا "، از " وغ وغ سگ و نور ماه"، از " مسیح حیات بخش و جهود مرگ آوا" و از "مصطفی و ابولهب".
از پست ترین تا بالاترین. از برکه بی روحی که سمک و ماهیان آن خبری از دریا ندارند، تا اعماق سماک و کهکشانهای دور. از آنان که عمل شیخ خضرویه را در برکه گندیده خود، تحلیل می نمایند.
مولانا کودک ما را به کوچهها میکشاند. با فریادی رسا که: " آهای! حلوای وجود مرا چه کسی خریدار است؟" و سپس او را اسیر خریداری میکند که دینارش را آسان بر کف نمیگذارد. به دست خریداری که دینارش پر بهاست. دیناری که به آسانی از کف نمی رود.
سی سال است که کودک جامعه ما در حال زاری است. او سالها فریاد کنان، تمامی شیرینی ها و حلاوت خویش را فروخته است. طبقش خالیست و شکسته و اکنون در انتظار دریافت دینار خویش. همه شادیها، عشقها، لذایذ و احساسات و عاطفهها را فروخت تا به دینارش دست یابد. سی سال است که این کودک حلوا فروش زاری و شیون نموده تا دلی به رحم آید و سکه آزادی را در مشتش بگذارد.
اکنون آن هاتف بزرگ ندا سر داده که دیگر بس است! زاری بس است! شیون بس است! اکنون زمان در یافت سکه ات فرا رسیده است. این سکه را با بهای بالایی به دست آوردهای! مشتت را محکم ببند! دزدان هنوز در کمیناند.
براستی کیست که در این اضطرار و تیرگی به دعای کودک جامعه ما استجابت کند؟
تا نگرید کودک حلوا فروش بحر رحمت در نمی آید بجوش
از دفتر دوم مثنوی مولانا حکایت (حلوا خریدن شیخ خضرویه)
ارسال پيام
"من از عسل متنفرم زیرا سیستم حاکم بر شیوه تولید در کندوها، مونارکی و از نوع ملکهای است."
از دوران نوجوانی، زمانی که با الفبای سیاست آشنا شدم، عبارتی به گوشم میخورد که فکر میکردم خوب آنرا فهم کردهام. اما بعد از سی و پنج سال، هفته گذشته در دهی در اطراف شهر تسالونیکی یونان، در کنار کندوهای عسل به عمق معنی آن پی بردم. این عبارت همان (بیماری ایدئولوژیکی یا اندیشه) بود.
تا آن روز به طور جدی فکر نمیکردم که بیماری به نام بیماری ایدئولوژیک وجود داشته باشد و این مضمون را صرفا اختصاص به سکت های آمریکایی و ژاپنی، یا گروههایی چون طالبان میدادم ولی پس از این تجربه حتی به سلامتی خودم هم شک کردم.
دیمتریوس، رفیق یونانی من که شرح زندگیاش کمی در مطلب قبلی رفت، از کمونیستهای متعصب و رادیکالهای یونانی است. علت کمونیست شدنش را خود این گونه بازگو میکند:
"هفده ساله بودم. مادر خسته و فرسودهام کارگر کارخانه تنباکو در شهر کاوالا بود. در آن روزگار سرهنگها بر یونان حکومت میکردند و علت وحشیگری آنها، ضعف در خانواده کارامانلیس (پادشاه یونان بود). روزی از خستگی مادرم و کارگران کارخانه تنباکو به تنگ آمدم و سوت پایان کار کارخانه که در بیرون نصب بود، را سه ساعت زودتر کشیدم. کارخانه سه ساعت زودتر تعطیل شد ولی مادر بیچاره من به خاطر این فضولی من اخراج شد. از آن پس من نفرت شدیدی از خانواده کارامانلیس و سرهنگها پیدا کردم و به حزب کمونیست پیوستم. اما پس از مدتی پاپاندرو سوسیالیست و دزد، انقلاب را از کمونیستها دزدید."
من و دیمتریوس به همراه همسر خواهرش (تاسوس ) جهت سرکشی کندوهای عسلشان، به روستایی در آن اطراف تسالونیکی رفتیم. تاسوس با اشتیاق خاصی که انگار نوههایش را به من معرفی میکرد, شروع به تشریح در مورد زنبورها و زندگی آنها در داخل کندوها نمود. در حالی که وی به توضیح شیوه تولید عسل توسط زنبورها میپرداخت، دیمتریوس با ناسزاگویی به ملکه زنبورها، در پی یافتن آن بود. وقتی تاسوس ملکه را نشان داد، چیزی نمانده بود که دیمتریوس آنرا بکشد. او چنین میگفت:
" نگاه کن! نگاه کن! لعنتی مرا یاد ملکه انگلیس میاندازد. لعنتی! این همه کارکر جون میکنند، تو دراز کشیدی و تخم میگذاری! لعنتی شیطان صفت! برای دستشویی هم اگر بخواهی بری بیرون کندو، باید بقیه این بدبختهای کارگر هم دنبالت بیایند. لعنت بر این سیستم و نظام کاپیتالیسمی و استثماری!" سپس به دو سه تا از زنبورهای نر اشاره کرد و گفت:
" ببین ببین این لعنتی ها هم مثل پاپاندرو (نخست وزیر سوسیالیست 1973 پس از سرنگونی سرهنگها) میخورند و میچرخند و ملکه رو.......(با پوزش). من......به این عسلی که اینجا تولید میشود!"
ابتدا من از خنده نقش زمین شده بودم ولی از چهره بر افروخته او احساس کردم میخواهد با تصوری تمثیلی، خشمها و دردهای کهنه شده در وجودش را بر سر کندوهای عسل، با این همه نظم و زیبایی و شیرینی خالی کند. پس از مقداری بحث با او متوجه شدم که آن ایدئولوژی آنچنان او را بیمار کرده که به گونهای جدی، تمام طبیعت و کهکشانها را هم با یک وحدت همسو با عقیده خویش تئوریزه می کند. البته ناگفته نماند که به گونهای متناقض در آن طرف چهره دیمتریوس، با وجود همه داد و قال کمونیستیاش، انسانیتی بسیار شوخ، با عاطفه و حساس نهفته است. او به هر کلیسایی که برخورد میکرد روی سینه اش صلیب میکشید و زیر لب چیزی میگفت.
(در ادامه بگویم که منظور من از کمونیسم، تفکر مارکسیسم لنینیسمی که من با وجود عقیده مذهبی و عرفانی ام به آن احترام بسیار میگذارم، نیست، بلکه آن تفکر بیمار گونهایست که زیر پوش یک تفکر انقلابی، نه تنها ضربه زیادی به جنبشهای وطنیمان و خاورمیانه زده، بلکه دامن بسیاری از انقلابیون صادق مارکسیست را هم لکه دار نمودند).
تا به حال فکر نمیکردم با نمونه یونانی این چنین تفکری آشنا شوم. مقداری با کمونیستهای سوئدی برخورد داشتم که از کرم خاکی هم بی ضررترند و کعبه آمالشان جهان فمینیستی ژلهای بود که الآن در حال کمرنگ شدن و حذف شدن هستند (بسیاری از مردم سوئد حتی بانوان روشنفکر و فرهیخته هم، فمینیسم را مرد حامله معنی میکنند).
اگر از بسیاری از کمونیستها سوئدی، به عنوان مثال پرسیده شود، رزا لوکزامبورگ (انقلابی مارکسیست در آلمان در اوایل قرن بیستم) چه کسی بود، توی چشمانت نگاه میکنند و به گونهای زیرکانه که گاف به دست تو ندهند می گویند: " یک بیمار آنارشیست!"
این شیوه تعریف دیمتریوس از کندوی عسل مرا به یاد گروهها و جریانات سیاسی ایرانی خودمان انداخت. بیمارانی که حتی اگر در مورد ستارگان، طلوع آفتاب، ترنهای ملی، شکوفه گل، شرشر جویبار و یا نگاه مادری سخن بگویی آنچنان بر سرت میریزند که انگار چوب در سوراخ کندوهای زنبورهای تاسوس نمودهای، که چرا تعاریف تو از کلیشه و چهار چوب جزمی کمونیستی خارج است.
براستی سرداران مشروطه، وارطانها، پویانها، جزنیها، گلسرخیها، حنیف نژادها و بسیاری انقلابیون پیر و مراد، سر در کدامین خاک فرو بردند و ما را تنها گذاردند. آنانکه که اگر فهم کلامشان هم برای ما مشکل بود اما چهره و قامتشان و دلهای دردمندشان داروی بیماریها بود. طبیبانی که خود میدانستند چه میگویند.
براستی چگونه می توان تندیس های افسرده آنها را از ویترین تار بسته بیماران ایدئولوژیک خارج نمود و در دریای بی کران وطن رها نمود تا زایشگر انواع خویش شوند؟
به راستی عسلداروی این عزیزان در کدامین کندو به شانه نشسته است؟ شکی نیست وطن آبستن رهبری است بزرگ، انسانی از نوع انسان. تنبورها برگیریم و دایرهها را گرم کنیم! فرشها را بتکانیم! آب زنیم راه را! عسلدارو در راه است.
موضوعی که بسیار زیبا و امیدوار کننده است اینکه، پس از موج جدید آگاهی مردم ایران در هفتههای اخیر، چرخش بزرگی هم در اندیشه این هموطنان مارکسیست به وقوع پیوسته است. رایحهای از وجود انقلابیون گذشته در کلام آنها به مشام میرسد که جای بسی افتخار است.
هر که میخواهی باش، از خلق، ملت، امت یا مردم سخن میگویی، تحلیلگر باش!
هر که میخواهی باش، از خلق، ملت، امت یا مردم سخن میگویی، واقعگرا باش!
هر که میخواهی باش، از خلق، ملت، امت یا مردم سخن میگویی، صـــادق باش!
افرادی که در عکس مشاهده مینمائید چهار تن از دوستان یونانی من میباشند. نفر اول از راست نامش دیمتریوس و بانوی کنار او خواهرش گئورگیا همراه با همسرش تاسوس و بانوی دیگر لِلا همسر دیمتریوس میباشد.
دیمتریوس علاقه شدیدی به ایرانیان دارد و هر کجا با ایرانی برخورد میکند چند هفتهای او را چک کرده و پس از اعتماد کامل، رابطه عمیقی با او بر قرار میکند.
سالها بود که آنها به من و همسرم اصرار میکردند تا سفری به زادگاه ایشان، شهر کاوالای یونان داشته باشیم. سرانجام امسال تصمیم گرفتیم به دعوت آنها یک هفته از اواخر تیر ماه را در کنار آن عزیزان باشیم. یکی از دلایل علاقه دیمتریوس به ایران و ایرانیان، شباهت فرهنگی و نزدیکی ایدئولوژیهای فلسفی و عرفانی دو سرزمین باستانی به یک دیگر میباشد. یک شب در حالی که گرم سخن بود، با چشمانی سرخ و چهرهای غمگین، احساس خود را چنین بیان میکرد:
"اگر ایدئولوژیهای سرمایهداری نوین سرزمین یونان را از بین برده و اندیشههای حکمت و فلسفه را در این سرزمین دفن کردند، لااقل دلمان به این گرم است که فارسها از میراث فلسفی ما پاسداری میکنند و شک نداریم که که این ایدئولوژیها توان خراب کردن فرهنگ ایرانی را ندارند. منطقه خاور میانه مرکز امواج ایدئولوژیهااست و موج دیگری را پذیرا نیست." (البته این نظر دیمتریوس بوده و سخت هم به آن پایبند است. شاید او نمی داند که در همین وطن ما معتادین به ایدئوژیهای رنگ و وارنگ دست چندم، از خود مراکز تولید کنندهاش بیشتر است).
دیمتریوس و لِلا در شهر کاوالا در شمال یونان به دنیا آمدهاند و تعصبی دلچسب به زادگاهشان دارند. در طول روزهایی که ما در آنجا بودیم، تمام دهات کاوالا، تاسوس و بخشی از اطراف شهر تسالونیکی را زیر پا گذاشتیم. شب ها و روزها در میان روستائیانی که میتوان گفت به نوعی فرهنگ و رسومات خود را حفظ نموده بودند، برای ما جلوه و مزه ویژهای داشت. امواج دریا، باغهای زیتون، کندوهای عسل، بانگ خروسها، صدای زنگولههای گوسفندان و از همه با شکوه تر پنیرهای محلی و تخم مرغهای گرمی که تازه از زیر مرغان برداشته میشد و در همان باغ نیمرو شده و روی میز صبحانه سرو میشد. انگار مرا دوباره به دوران کودکیم در کوهپایههای دماوند، جایی به نام (ماماچال) کیلان دماوند به خانه مادر بزرگ برده بودند.
موضوعی که بسیار به چشم میخورد انتقاد نسل قدیمشان به نسل جدید آنهم به خاطر زیر پا نهادن ارزشهای سنتی و گرایش به فرهنگ مدرنیزه سرمایهداری است. در حالی که هشتاد در صد مردم از نسل قدیم و جدید اندیشه ضد آمریکایی و انگلیسی و گرایشاتی به تفکرات کمونیستی دارند، شهرهای بزرگ، مغلوب ویترینهای پر آب و رنگ، با جنس های پلاستیکی و کپیهای چینی در پشت آنها، میباشند. عجیب اینکه با وجود اندیشههای کمونیستی در میان مردم، فضای خدا پرستی و کلیسایی در همه جا به چشم میخورد.
یونانیها، شهر کاوالا را مرکز مقدونیه قدیم میدانند. در چهارده کیلومتری این شهر، شهر دیگری قرار دارد که فیلیپوس نام دارد. در این شهر منطقه وسیعی قرار دارد که زادگاه فیلیپ پدر اسکندر مقدونی میباشد. در وسط این منطقه باستانی قصر بزرگی واقع است که اسکندر در آنجا رشد نمود. در گوشهای از قصر مکانی به چشم میخورد که به مدت هفت سال ارسطو در آنجا زندگی کرده و به اسکندر آموزش میداد.
هنگامی که به منطقه فیلیپوس وارد شدیم، نوشته های آنجا که پس از دو هزار و سیصد سال هنوز بر روی دیوارها نقش دارد و شخصیت اسکندر مرا به یاد داستانی انداخت که نوشتن آن خالی از لطف نیست.
در اینجا از مسافرت به یونان باز می گردیم و به داستانی می پردازیم که مدت ها در انتظار گره زدن آن به این سفر و نوشتن آن بودم.
در نقطه ای از شمال سوئد دهکده کوچکی در نزدیکی شهر (امئو) قرار دارد که نامش (هولم سوند) است. در این دهکده مجموعهای مسکونی قرار دارد که در آنجا سالمندان و معلولین زندگی میکنند. در طبقه زیرین این مجموعه یکی از دوستان من زندگی می کند که نامش سید حسین است. او بیست و چهار سال پیش به دلیل عضویت در یکی از سازمان های مبارز، از وطن خارج شده و به آن سازمان در خارج از کشور پیوست. ده سال بعد سید به علت بیماری (ام.اس) از آن سازمان کناره گرفت و با کمک مردم سوئد، سرانجام زندگی اش به سوئد ختم شد. ده سال پیش بیماری ام.اس او را فلج نموده و در اطاقی کوچک به روی صندلی چرخدار نشاند، بطوری که ده سال است از آن اطاق بیرون نیامده است.
"اگر کفش نداری نگران مباش! هستند کسانی که پا ندارند!"
هیچ فردی به جز من سید را در سوئد نمیشناخت و حتی سازمان رهایی بخش مذکور هم با این تئوری که سر زدن به این افراد شیوه ای پوپولیستی و پوپولیسم هم خوره تشکیلات است و از سید هم چیزی نصیب آنها نمی شد، به طور کلی او را فراموش کرده و حتی در طول آن سالها یک تماس تلفنی هم با او نگرفتند. ( شاید برای برخی از عزیزان خواننده برخی واژه ها که میراث جامعه روشنفکری ایران است، مفاهیمشان آنقدر ملموس نباشد تا عمق معنی آن واژه ها فهم شود. از جمله این واژه ها، واژه پوپولیسم است.
در سازمان ها و احزاب سیاسی وطنی، لایههای تشکیلاتی فعالانشان، به سه دسته تقسیم می شود. لایه اول رهبریت و مرکزیت، لایه دوم اعضا ولایه سوم و آخر، سمپاتیزان های حرفه ای و هواداران معمولی. به علت عدم حل شدگی لایه های پایین (لایه سوم)، برخی مفاهیم و واژه ها به علت گرایشات احساسی این لایه و ایجاد مشکلات ذهنی در آنها، درست بیان و تعریف نمی شود.
پوپولیسم یکی از آن مقولات است. در فرهنگ تشکیلاتی، این واژه در جایی چنین معنی می شود: " تحت هر شرایط، پاسخ به خواسته ها و نیازهای احساسی فرد یا افراد محکوم و حرکتی ضد پلورالیستی و تشکیلاتی است. این پاسخ گویی، از جمع انرژی گرفته و ضربه به سازمان یا حزب سیاسی وارد می آورد. بنا براین توجه به یک بیمار، یا احساسات عاطفی خانوادگی و حتی نگاه به لبخند یک کودک هم مذموم و دور از روابط تشکیلاتی است". ( تعریف داخل گیومه برداشت خود من میباشد).
از این رو سید حسین هم در چارچوب این تعریف قرار گرفته و از صحنه ارتباطات، حتی به اندازه یک مکالمه تلفنی هم حذف شد.
" نوع برخورد این سازمان با افرادش، به ویژه در مورد سید حسین، این فکر را در من قوت بخشید که سرانجام این سازمان چیزی جز منزوی شدن و تحلیل رفتن در آینده نیست که متاسفانه همانطور هم شد."
من در هر شرایطی سعی می کردم سید حسین را هفته ای یکبار سر بزنم و این اواخر چند تن دوستان را تشویق کرده که او را تنها نگذاشته و با او در تماس باشند.
سید حسین تمامی اقوامش در ایران را فراموش کرده بود زیرا همواره در وحشتی به سر میبرد، که نکند روزی برادران و یا خواهرانش او را در آن شرایط ببینند.
زندگی او آنچنان به زندگی من گره خورده بود که اگر مدتی طولانی او را نمیدیدم دلم برایش تنگ می شد. عید قربان دو سال پیش قصد سفر به خانه خدا را داشتم. قبل از آن مادرم برای بازدید به سوئد آمد و وقتی یکی دو بار او را به ملاقات سید بردم،گریه میکرد و اصرار میداشت که به زیارت مکه نروم و در عوض به سید حسین برسم. این اصرار مادر، کمک به سید را در من قوت بخشید. حتی هنگام طواف خانه خدا هم از یاد او غافل نبودم.
بالاخره با اصرار و کمک همسرم و با تلاش زیاد، سید را قانع کردیم که برادر بزرگتر او (آقا مصطفی ) را برای دیدارش به سوئد دعوت کنیم. سرانجام موفق شدیم او را به سوئد آورده و سید حسین را از آن حالت بی روح و افسرده خارج کنیم. آقا مصطفی هیچگاه تصور آن را نداشت که برادر کوچکترش را در آن حالت ببیند.
در آن روزها من پس از سیزده سال زندگی در شهر (امئو)، به دلیل تحصیل فرزندانم در شهر گوتبرگ، از محل زندگی سید هزار و دویست کیلومتر دور شده بودم. این فاصله را دو باره بازگشته تا در لحظه دیدار و ترتیب برنامه اقامت یک ماهه آقا مصطفی نزد برادر، حضور داشته باشم.
بالاخره آقا مصطفی به سوئد و دیدار برادر آمد و من ده روزی را در کنار آنها بودم. لحظه دیدار این دو برادر پس از بیست و چهار سال آنهم در آن شرایط، یکی از زیباترین و از طرفی غم انگیزترین لحظه های زندگی من و دیگر حاضرین بود که وارد جزئیات آن نمیشوم.
پس از ده روز من به گوتبرگ برگشتم. مدت اقامت آقا مصطفی هم یک ماه بود. ده روز بعد آقا مصطفی تلفنی به من گفت که از تنهایی در آنجا خسته شده است و می خواهد ده روز باقی مانده را در گوتبرگ نزد من باشد.
او به نزد ما آمد و از آنجایی که همسر و فرزندانم در این مدت در مسافرت بودند من و او تنها بودیم.
شغل او معلم ادبیات و در یکی از مدارس شهرستانهای اطراف همدان تدریس میکند. کلام ادبیاش، با لهجه شیرین ترکی همدانی هر گوشی را به زبانش پیوند میدهد. بسیاری اشعار ادبی و عرفانی را حفظ است و کمتر سخنی از زبانش جاری میشود که با چاشنی ظرافت، تمثیل و حکایت عجین نباشد.
زندگی من همواره برایش زیر سوال بود که چطور از نعمات موجود در سوئد (تعبیر از ایشان) بهره نمیبرم و در کنار کارم چسبیدهام به مولانا، قرآن و ذکر خداوند. او در مدتی که در سوئد بود دو چیز ذهنش را گرفته بود. یکی روابط زنان و مردان و دیگری اینکه در دیسکوهای سوئد چه میگذرد؟ همسری داشت بسیار فهمیده و مهربان و هر روز از ایران زنگ میزد و با کلام خواهرانه و بی ریایش به من اصرار میورزید که هوای آقا مصطفی را داشته تا نهایت استفاده را از روزهایش در سوئد ببرد. یک روز در برابر سوالات آقا مصطفی در زمینه روابط زنان و مردان در سوئد یکباره از کوره در رفته و به او گفتم:" اگر یکبار دیگر در این زمینه از من سوال کنی به همسرت خواهم گفت!"
او در این زمینه سرکوب شده بود و من در برابر عمل خودم بسیار متناقض بودم که بهتر بود او را در آن قفس جنسی شرایط ایران بهتر درک میکردم و این مسئله را با توضیحات لازم به او تفهیم میکردم، نه سرکوب و مرز کشیدن! از طرفی دلم برای همسرش هم میسوخت.
در مورد سوال دوم او که دیسکو در سوئد چگونه است، واقعا در جواب دادن به او مانده بودم. حدس زدم تمایل شدیدی به خوردن مشروب دارد، ولی بعدا متوجه شدم که اشتباه میکنم. او تصور بسیار غلطی از سوئد و روابط و مناسبات مردم اینجا داشت.
یک بار به او گفتم:" من در طول زندگیام در سوئد و یا دیگر نقاط اروپا قدم در دیسکو نگذاشتهام و این اماکن را مناسب با شخصیت خودم نمیدانم." او با چشمان ریز و چهره خوشروی روستائیاش به من خیره شد و با همان لهجه شیرین همدانیاش گفت: "بابا تو چه جور آدمی؟ اصلا بهشت همین جاست. لذت ببر! چرا خودت را محروم میکنی؟"
در جواب او گفتم:" آقا مصطفی! من به دنبال رفتن به بهشت در آن دنیا نیستم. در این دنیا هم اگر توی تنور نانوایی هم بیندازنم برایم بهشت است. ولی اگر فکر کردی جایی که زن و مرد غریبه و دارای فرزند و همسر در پایان شب، دست در گردن همدیگر به خلوت جنسی میروند، بهشت است، همین امشب تو را میبرم آنجا میگذارمت و از دور هم هوایت را دارم که خانه را گم نکنی. فقط یک شرط دارد که الآن به همسرت زنگ بزن و بگو که او هم اجازه دارد از نعمت چنین بهشتی برخوردار باشد."
او خیلی خجالت کشید و دیگر دنبالهاش را نگرفت ولی گفت:" بابا مرد حسابی این جوری که خشک و خالی نمیشه! همش رستوران و گردش! لا اقل ما را ببر جایی یک شیشه آبجو بخوریم!"
البته هنگام خوردن غذا در رستوران در کنار هم، او آزاد بود که هر چه دلش میخواست، بنوشد و این کار را هم میکرد ولی منظور او خوردن مشروب با دوستان و با سبک جشن و مشروب خوری خاص بود.
آقا مصطفی مهمان من بود و نمیخواستم دلش را بشکنم. از طرفی میخواستم آن تابویی الکل را که در اثر ممنوعیت رژیم ایران برای او ساخته شده بود را بشکنم.
تنها راهی که داشتم گرفتن کمک از دیمتریوس و لِلا بود. زیرا نمیخواستم او را در جمع بی مرز مشروب خوران هم وطن ایرانی وارد کنم.
با اینکه مقداری برای خودم سنگین بود، سرانجام با دوستان یونانیم (دیمتریوس و لِلا) تماس گرفته، ماجرا را توضیح داده و از آنها در خواست کردم که آقا مصطفی را دریابند. آنها هم همان شب بساط جشن کوچکی را چیده و آقا مصطفی را به جشن بردیم. خودم نمیخواستم در آن جشن شرکت کنم ولی بدون من، آنها کلمهای نمی توانستند با هم صحبت کنند.
لِلا چند غذای یونانی درست کرده بود. دیمتریوس هم که چند نفری از دوستانش را دعوت کرده بود، سنگ تمام گذاشته بود. قبل از ورود به جشن به او گفتم:
" آقا مصطفی! حواست باشد که اندازه ظرفیتت بنوشی زیرا یونانیها از مست و کله پا شدن خیلی بدشان میآید."
در جوابم گفت: "مرا ببخش که توعلیرغم میلت به خاطر من به این محفل وارد میشوی." گفتم: " نه نگران من نباش! فقط حواست به خودت باشد که من نزد اینها آبرو دارم!"
بعد از خوردن غذا و مقداری مشروب، هنگامی که آقا مصطفی کمی گرم شده بود، رویش را کرد به من و گفت:
"آخه مرد حسابی! تو قاطی این همه آدم حالت گرفته نمیشه کوکاکولا میخوری و از بوسه پیاله محرومی؟! بابا دست بردار! برو رباعیات خیام رو حال کن!"
گفتم: "آقا مصطفی بی خیال ما! من با کوکاکولا هم پا به پای تو حال میکنم."
یک ساعتی گذشت زبان آقا مصطفی باز شد و سرش را به سمت من بر گرداند و با صدای آرامی گفت: " یک سوالی از دیمتریوس دارم!" گفتم: "دیمتریوس! آقا مصطفی یک سوالی از شما دارد!" دیمتریوس و بقیه هم خوشحال از اینکه آقا مصطفی گرم شده در انتظار سوال ماندند.
آقا مصطفی با همان لهجه شیرین همدانیاش گفت: "بپرس چرا این اسکندر به ایران حمله کرد و پرسپولیس را ویران کرد؟"
به ناگاه غافلگیر شدم و بقیه هم در انتظار شنیدن ترجمه سوال، به من خیره شدند.
آرام به آقامصطفی گفتم: "آقا مصطفی! بَده بابا، ول کن! گور بابای اسکندر و پرسپولیس! حالتو بکن! تو این فضای دوستانه غیر سیاسی چرا گیردادی به اسکندر؟!"
آقامصطفی خاموش شد و زیر لب گفت: "راست میگی بابا گور پدر اسکندر! به این بدبختها چه ربطی داره؟"
من هم برای دوستان یونانی ترجمه کردم که، آقامصطفی میگوید: "ما نمیدانستیم شما یونانیها اینقدر با حال هستید."
دیمتریوس هم پیک مشروب را بلند کرد و به دنبالش بقیه دوستان، گیلاس ها را زدند به گیلاس آقا مصطفی، و همگی با هم گفتند: " یاماز موصطافا (به سلامتی مصطفی)!"
آقا مصطفی دست پاچه شد و با همان لهجه شیرین همدانیاش به من گفت: " چی بگم؟" گفتم: " بگو یاماز!" آقا مصطفی ادامه داد: " اِ عجب! اینها چقدر از سوال من خوششان آمد؟ عجب آدمهایی هستند، بابا! انگار اینها اسکندری نیستند ها !"
ده دقیقه بعد آقا مصطفی دو باره گفت: "آقا رضا از این ها بپرس مگر اسکندر مقدونی نیست؟ پس چرا یونانیها میگویند مال ماست؟"
گفتم: " بی خیال آقا مصطفی! قربون شکلت! چه فرقی میکنه؟ مقدونیه یا یونان؟ اصلا امشب اسکندر را فراموش کن!" گفت: " نه! این آخرین سوال منه! باید روی اینها را کم کنم! اسکندر کجا یونانی بود که بی خود اینها اون مردیکه رو به خودشان میچسبانند!"
در حالی که کلمه (مقدونی) را ادا میکرد، دیمتریوس پی برده بود که آقا مصطفی سوال تاریخی کرده است و با نگاه منتظر ترجمه آن بود. من هم مجبور شدم این گونه ترجمه کنم: " آقا مصطفی میپرسد که الکساندر یونانی بود یا مقدونی؟"
دیمتریوس از جا برخاست و کتاب تاریخی قطور عکسداری را آورد و توضیح داد: " آن زمان شهر کاوالا مرکز مقدونیه بود و تمامی معلمان اسکندر هم از آتن میآمدند. از این رو ما او را یونانی میدانیم."
بعد آقا مصطفی با چهرهای برافروخته سوال نمود: " اصلا شما باید به من بگویید، چرا اسکندر پرسپولیس را آتش زد؟"
وقتی این سوال را برای دیمتریوس ترجمه کردم خشمگین کتاب را به گوشهای پرت کرد و گفت: "من چه میدانم موصطافا؟ لعنت بر الکساندر و فیلیپ و هر چه امپراتوره! من اصلا از پادشاهان نفرت دارم!" سپس گیلاسشان را بلند کردند و آنها را زدند به گیلاس آقا مصطفی و دو باره با صدای بلند گفتند: "یاماز موصطافا!"
دیمتریوس ادامه داد:" موصطافا بی خیال! دو تا کله خر توی اون ته تاریخ افتادند به جون هم، حالا دور این میز من و تو باید تاوانش را بپردازیم؟ ولش کن مشروبت را بخور و حال کن! چند هزار سال پیش آنها اونطرف دنیا به جون هم افتادند و حالا من و تو این طرف دنیا پیک هامون رو میریم بالا و به اون دیونهها میخندیم."
فردای آن روز آقا مصطفی بسیار شرمنده بود و به خودش می گفت: "آخه آدم دیونه! اون وقتش بود که احساسات ناسیونالیستی ات گل کنه! ما ایرانیها عجب آدمهایی هستیم ها!"
به گفته آقامصطفی آنشب یکی از شبهای خوب زندگیاش بود. دیدار برادر، مسافرت به سوئد و آن شب در کنار یونانیها، به حدی رویش تاثیر گذاشته است که هر گاه تلفنی تماس میگیرد اول میگوید:"سلام به دیمتریوس و لِلا برسان و سپس میگوید:" راست میگن مسافرت آدم را پخته میکنه ها!"
کعبة العشاق باشد این مقام هر که ناقص آمد اینجا شد تمام
زمان هفتم دسامبر2009 الی هجده دسامبر 2009 برابر با شانزده الی بیست و هفت آذر 1388به مدت یازده روز میباشد. مدت اقامت در استانبول به منظور تجمع تمامی دوستان از سراسر جهان سه روز میباشد و پس از آن توسط اتوبوس به سوی قونیه حرکت مینماییم.
از آنجاییکه که این مسافرت به صورت کاروان رسمی نبوده و در کمال دوستی و همدلی انجام میپذیرد، هزینه مسافرت اعم از هواپیما و یا اتوبوس، هتل، غذا و سایر هزینهها در مکان توسط خود عزیزان پرداخت میشود.
نکاتی در زمینه برنامه مسافرت:
- سن افراد بالای ده سال و از شرایط سلامتی کامل برخوردار باشند.
- هتلهای اجارهای بالطبع از ستاره کمتری برخوردار و برای آسایش دوستان سعی میشود حدالامکان در مجاورت حرم باشد.
- عزیزانی که از ایران تشریف میآورند برای کمتر شدن هزینه میتوانند مسیر رفت و برگشت را با اتوبوس طی نمایند.(مسافت از تهران تا استانبول 30 ساعت، از تبریز تا استانبول 22 ساعت)
- فضای کاروان صرفا معنوی و روابط کاملا برادرانه و خواهرانه میباشد لذا وجود هر گونه زاویه قابل پذیرش نمیباشد.
- به علت نزدیکی به فصل زمستان، پوشاک گرم همراه داشته باشید.
- مسافرت کاملا ساده و درویشانه بوده و این گفته حافظ را مد نظر داشته باشیم.
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
جهت آگاهی بیشتر دوستان در آینده نزدیک مشروح برنامه مسافرت به اطلاع خواهد رسید.
در صورت تمایل همراهی با این کاروان عشق، و کسب اطلاعات، میتوانید از طریق سایت نازنازان، تلفن و ای-میل اینجانب تماس حاصل بفرمایید.
ناگفته نماند، به علت مسافرت، پاسخ شما بعد از تاریخ 22 جولای 2009 داده میشود.
حق یارتان
ای برادر تو همان انـدیشه ای مابقی را استخــوان و ریشـه ای
گر گلست اندیشــه تـو گلشنـی ور بود خاری تو هیــمه گلخنی
گر گلابی بر سرو جیبت زنن ورتو چون بولی برونــت افکننـد
طبلها در پـیش عطـاران ببـین جنس را با جنس خود کرده قرین
جــنسهـا با جنسهــا آمـیختــه زیــن تجــانس زینتــی انـگیخــته
گر در آمیزند عود و شــکرش بر گزیند یک یک از یکدیگرش
طبل هابشکست وجانها ریختند نیـک و بـد در همـدگر آمیختنــد
حق فرستـاد انبیـا را بــا ورق تـا گزینـد این دانهـا را بـر طبق
ابیات ذکر شده از معلم بزرگ، مولانا جلاالدین میباشد که از حکایت "صوفی و لاحول گفتن خادم" مثنوی برگزیدهام.
لازم است که عزیزان خواننده این نوشتار، قبل از ادامه، اندکی در محتوای ابیات بالا که در باب اندیشه یا ایدئولوژی سخن رفته است تمرکز نموده تا مفهوم رساتر گردد.
در خلال سالهایی که در یکی از شهرهای شمالی سوئد بسر میبردم، دوست مهربان و موفقی داشتم که اصلیتشان از اهالی منطقه بادینی کردستان عراق (اطراف حوله) بود. ایشان دارای سه پسر و چهار دختر بود که همگی در کنار پدر و مادر زندگی میکردند و از برکت وجود این فرزندان بی خال و لک، دست خانواده در زمینه امورات اقتصادی زندگی باز شده بود.
نامش کاک رزگار بود. خودش و خانوادهاش با فارسی آشنایی داشتند. او همواره به شوخی به من می گفت: تمامی ایران جزو کردستان است زیرا ما از بقیه قوم ها فِرِس تریم (منظور فارس تریم).
کاک رزگار هنگامی که به آرزوی دیرینه خود(موفقیت فرزندان) رسید، به فکر خرید خانه بزرگی افتاد تا فیل خانواده در آن جای گیرد. خانه جدید، مناسب و زیبا بود. تک تک اعضای خانواده هم از آن راضی بودند.
او دختر بسیار شایستهای داشت که رژان نام داشت و دانشجوی سال آخر پزشکی بود. رژان همواره پدر را زیر نظر داشت که تصمیم عجولانهای در امورات زندگیِاش نگیرد. در مقابل کاک رزگار هم به علت علاقه و احترام زیادش به این دختر، در تمامی کارهایش از مشورت با او بهره میگرفت.
یک روز کاک رزگار تصمیم عجیبی، علیرغم میل خانواده گرفت. او به فکر افتاد سفارش یک دست دکوراسیون پیش ساخته ایتالیایی برای قسمت پذیرایی خانهاش بدهد. تصمیم او آنقدر جدی بود که زیر بار نظر مخالف رژان هم نرفته و قاطعانه اقدام به سفارش دکوراسیون نمود. در برابر مخالفتهای خانواده چنین می گفت: مگر فقط ثروتمندان هستند که باید شاهانه زندگی کنند؟ چرا ما نتوانیم؟
او یک روز کامل را صرف برآورد طول و عرض و شکل و نقش های دکوراسیون نموده و سرانجام از طریق اینترنت سفارش خود را به یک شرکت خیلی معروف ایتالیایی داد.
فرزندان هم که نزدیک به شصت هزار کرون (پنج ماه حقوق یک نفر در سوئد) از جیبشان رفته بود به خاطر پدر سکوت کرده و در رسیدن دکوراسیون از ایتالیا به انتظار نشستند. پنج هفتهای طول کشید اما خبری از دکوراسیون نبود. هر روز فرزندان میگفتند: بابا خیلی طولانی شد! کاک رزگار در جواب آنها میگفت: جنس خوب طول میکشد تا به دست آدم برسد. چقدر عجول هستید؟ میخواهید برایمان آشغال بفرستند؟
سرانجام در هفته ششم، روز موعود فرا رسید و سفارش کاک رزگار به در خانه رسید. هاوان پسر بزرگ خانواده به من زنگ زد که در آنجا حاضر شوم تا در چک و تحویلگیری سفارشات به پدر کمک نمایم.
طبق قرارداد سفارش، قطعات دکوراسیون باید از جنس یک نوع چوب مرغوب به نام (آک) می بود و از این رو باید وزنی حدود صد و پنجاه کیلو میداشت. در هنگام تخلیه بستهها از کامیون، متوجه شدیم که آنها بسیار سبک و مجموعا حدود سی کیلو بیشتر نمیباشند ولی از آنجاییکه کسی در جریان سفارش نبود، در آن لحظه عکس العملی نشان داده نشد. ناگفته نماند که این موضوع را ما پس از سر هم بندی قطعهها متوجه شدیم و کاک رزگار هم در این زمینه سکوت کرده بود.
بستهها جهت سر هم بندی قطعات باز شد. نقش های بسیار زیبا، مینیاتورهای خراطی شده با استادی تمام و ترکیب رنگهای بینظیرش چشمها را خیره میکرد و ذهن را به سوی شاهکارهای رومیان و چینیان حکایات مولانا پرواز میداد. بر روی هر بسته، نوشته و مارک برجسته کارخانه معروف ایتالیایی در اندازه بزرگی نقش بسته بود. اینک کاک رزگار خود را بر تخت خاقان حس میکرد و گل در گلش شکفته بود. اما در نظر بقیه خیلی چیزها عجیب مینمود.
وقتی کاملا به گوشه کنار قطعات خیره شدیم، دیدم در گوشه هایی دور از چشم با خط کوچک و کمرنگ، به انگلیسی نوشته شده بود: ساخت چین، سفارش از فابریکات لامورتای ایتالیا! وزن هر قطعه هم که باید بیش از بیست وپنج کیلو میبود، حدود سه کیلو بیشتر نبود. کمی که دقت نمودیم دریافتیم که تمامی قطعات از نئوپان فشرده می باشد. عجیب تر اینکه مبدا ارسال طبق آنچه در متن سفارش اینترنتی قید شده بود، شهر رم ایتالیا نبود بلکه از روستایی درحوالی شهر کپنهاک دانمارک بود. آنها به اشتباه برگهای که آدرس مبدا ارسال در روی آن نوشته شده بود، را در ته یکی از بستهها جا گذاشته بودند.
فرزندان حاضر در منزل بسیار ناراحت وبرافروخته شده بودند. من نیز به این گمان که کاک رزگار روی حرفم حرفی نمیزند، پاها را در یک کفش کرده، به آنها گفتم که قطعات را دوباره داخل کارتونها گذاشته، بستهبندی کرده و به اداره حمایت از مشتریان و پلیس زنگ بزنیم.
کاک رزگار که شیفته رنگ، نقش و طرح دکوراسیون شده بود مخالفت کرده و با صدای بلند گفت: بابا من کیفیت میخواهم چکار؟ مهم زیبایی و رنگ آنست که حرف ندارد.
فرزندان هم که حیران شده و از طرف دیگر نمیخواستند دل پدر را بشکنند، سکوت کرده و از منزل خارج شدند. من همچنان اصرار میکردم که باید آنها را برگردانیم ولی کاک رزگار مدام میگفت: برای من همین خیلی زیباست و کاری هم به جنس آن ندارم. او مثل کودکی که گردوی پوچ و بی مغز بدستش دادهاند و با صدای آن خوشست، مسحور آن جنس بنجل شده بود.
در این میان رژان در برابر اصرار من و ایستادگی کاک رزگار تاب نیاورده و درگوش من گفت: اصرار نکن و خودت را هم خراب نکن! پدر من مسحور این جنس بنجل شده و کاری هم نمیتوان کرد.
سر انجام من هم تسلیم، بحثم را با این جمله با کاک رزگار تمام کردم: " ولی کاک رزگار حیف است شصت هزار کرون پول بیزبان بابت اصل جنس را بپردازی و یک کپیه سه چهار هزار کرونی دریافت کنی!"
کاک رزگار هر هفته با اشتیاقی تمام ، قاب عکسها، کتابها و وسایل تزئیناتیاش را بر روی طبقات دکوراسیون جابجا میکرد. تابلوی عکس بزرگ و زیبایی که او را در جوانیش در کنار مسعود بارزانی ( یکی از رهبران حزب دمکرات کردستان عراق) نشان میداد، در بالای قسمت اصلی این مجموعه نصب نموده بود.
هشت ماه ازاین واقعه سپری شد، تا اینکه یکروز کاک رزگار مرا به منزلش دعوت کرد. با تعجب و برای اولین بار فرزندان فعالش را یکجا دور پدر دیدم. کاک رزگار سر را زیر افکنده و به زبان فارسی با لهجه کُردیش چنین گفت:
"دیشب پارچ آبی روی طبقات دکوراسیون ریخته و همه طبقات باد کردهاند و از فرم خارج شدهاند. ضمانت نامهای هم ندارم که شکایت کنم. چون جنس اینترنتی است. حال و حوصله شکایت را هم ندارم. فقط تنها چیزی که مرا آرامش می دهد عذر خواهی از شماست". او ادامه داد: " اگر خرهایی مثل من نباشند پس خرسواران چگونه خرسواری کنند و یا بارشان را به مقصد برسانند. اگر من بی مغز در این جهان نباشم، پس جنس بنجل چینی را چه کسی بخرد؟ اگر..."
رُژان از جا برخاست و گونههای پدر را بوسید و گفت: "کاکا جان! به خودت از این حرفها نزن به ما بر میخورد! تو فقط به خودت ناسزا نمیگویی بلکه به پدر ما هم میگویی! فقط اگر تو تجدید نظری در افکارت بکنی و آب و رنگ را با اصل جنس ها قاطی نکنی، دیگر آنها کسی را ندارند تا جنس بنجلشان را غالب کنند!"
در ابیات بر گزیده از مثنوی در بالا، پویایی یک اندیشه و یک ایدئولوژی استوار و راهبر در این
است که همه دانهها و جوانب آن در طبقی محکم و بیشکست در کنار هم چیده شده باشند.
جهان بینیای مانا و پویااست که تعریف و تحلیل درست از خلقت، حیات و انسان داشته باشد در غیر این صورت محکوم به فنا است.
این روزها انسان شاهد تولید صدها ایدئولوژی به نام او در کارگاههای مختلف با مارکهای مختلف است. بسیاری از این تولیدات کپیه های دست کاری شده ایدئولوژیهای قبلی است که نقشها و رنگهای آنها بسیار خیره کننده، اما به گونهای همان دکوراسیون کاک رزگار می باشند. سرانجام باد کرده و فرو ریخته به گوشهای از انبار ختم شده و پس از اندک زمانی به دلیل تنگ کردن جا به دست ماموران تخلیه زبالهها سپرده میشوند.
ایدئولوژیهای تولیدی دست ساز عصر حاضر از آن گونهاند. چه بسا مغزهای متفکری در پشت آفرینش اندیشهای میباشند که به نسبت مغزهای گذشتگان قابل مقایسه نیست، اما تولیدشان خریداری ندارد. زیرا اغلب آنها همان کپیه های بی ارزشی است که با یک پارچ آب باد می کنند.
آماری از میزان تولیدات علوم فلسفه در دانشگاه های مختلف جهان نشان می دهد که از سال 2000 تاکنون هر دو هفته یک مکتب فلسفی عرضه شده است که هر کدام به نام یک مکتب جدید و یک تئوریسین به ثبت رسیده است و این آشفته بازارموجب شده است که بسیاری از دانشجویان جدید از ادامه این رشته خسته شده و به تعویض رشته بپردازند.
به عنوان مثال، از زمان پیدایش بودا تا 1950 مجموعا بیست تا سی فرقه، جریان و سکت از دل این اندیشه زاده شده که فقط چند تایی از آنها که دارای ویژگی نوآوری بودند، بقای طولانی مدت داشتند. از 1950 تا کنون حدود 1200 فرقه که همه آنها خود را پیروان دو آتشه مکتب بودیسم دانسته و با مارک های راجیو ماهیتا، زن سونگ تای و کامیا چاندرا قله های حقیقت و معنویت را تسخیر نموده اند. آنها با رشد قارچ گونه شان اندک زمانی در خلسه و شیدایی کاذب نشو نما نموده و پس از گذر تاریخ مصرفشان محو می شوند. نکته قابل توجه این که، اکثریت قریب به اتفاق این اندیشه ها برای مصرف خارج از سرزمینهای سنتی بودایی تولید شده اند.
آمار رشد قارچ گونه مکاتب فلسفی هم به همان میزان است. رشد تعداد مکاتب فلسفی از زمان هگل تا کنون صدها برابر تعداد مکاتب فلسفی از زمان پیدایش فلسفه تا زمان هگل میباشد. بسیاری از آنها در میان خود مردم غرب که سرزمینشان مرکز تولید آنها است، خریدار نداشته و صرفا جهت مصرف خارجی تولید شدهاند. به عنوان مثال سری به مکتب خانههای مدرنیته و پست مدرنیسم عصر حاضر بزنید. به علت لوث شدن اصطلاح مکتب، آشپز ها هم صدایشان در آمده و سخن از وضعیت به میان می آورند نه مکتب. هنگامی که قدم در مکتب خانه پست مدرنیسم لیوتار میگذاری، آنقدر فضا گرد و خاکی و آلوده است که در هر گوشهای از آن پیروان لت و پار شده، سر در گریبان شکاکیت و پوچی فرو بردهاند. در روزگار فرو ریختن اندیشههای غربی و تشنگی انسانها به اخلاقیات و معنویات، تولیدگران عاقل و طوطیان آنها به دست و پا افتاده تا با خلق اندیشههایی دست ساز در برابر نفوذ اندیشههای عرفانی، مدرنیته را با داروی پست مدرنیسم نجات دهند!
آمار رشد ادیان و اندیشههای عرفانی دست ساز بشر که همان تحریف شده ادیان الهی است هم از این روند مستثنی نبوده است. می گویند در پاکستان کارخانههایی با مارک ماشائالله خان، عبود خان، بسم الله خان، ملا بن لادن ... وجود دارند که بی وقفه در حال تولید فرقههای دینی وعرفانی فناتیکی و نشئه آور بوده تا همراه اجناس چینی از نوع دکوراسیون کاک رزگار وارد بازار جهانی گردند. انگیزه اصلی این ملایان و خانهای عاقل چیزی نیست جز خراب کرده عرفان و دین که عمل آنها روی دوم همان سکه به اصطلاح مدرنیستها است.
یکی از پر رونقترین بازار مصرف این تفکرات بی اساس و صادراتی در جهان، وطن ما ایران بوده است. بازار پر سکهای که نتیجه عملکرد همان ملایان دافع و ضد دین وعرفان فناتیک و روشنفکران معتاد به فروختن ارزشها میباشد.
در عین حال تولید کنندگان داخلی خود ما هم از این چرخه تولید خارج نبوده و مصرف کنندگان داخلی ما هم از اجناس مارکدار خود بی بهره نبودند.
برای نمونه در زمینه ادبی، سری به سایتهای فروش کتاب و وبلاگهای شاعران شعر نو بزنید و بازار ادبیات بی محتوی را نظاره کنید. شاعران به بن بست رسیدهای که رسالتی جز تیشه به ریشه زدن ادبیات اصیلمان ندارند. اما پس از گذر اندک زمانی، شاعر طوطی زبان، افسرده و آویزان بر شانه یاری کننده ای به سوی مطب طبیبی روان است.
سرانجام روز رهایی ازقفس این اندیشهها فرا رسید. به نظر میرسد حرکت اخیر در سرزمین ایران، طوفان بزرگی است که طبلههای آمیخته به بد و خوب عطاران دغل باز را در هم شکسته تا در آیندهای نزدیک هر دانهای را در طبقی زرین بر جای خویش بگذارد.
این روزها خود شاهد هستم که چگونه انبوهی از دوستان و آشنایانم یک گرایش باور نکردنی بسوی اصل عرفان و دین واندیشههای ناب شاعران و عارفان ایرانی و حتی فلاسفه اصولی داشته و دست رد به سینه اندیشههای رنگارنگ ناپایدار و نیستان میزنند.
در دنیای رنگها سخن از حکایت دیگری است. گویی همه از ایمان و عرفان و دینهای الهی برگشتهاند. اما کسی که افق را در خشت خام می بیند، به زیبایی حس میکند که چگونه این خروش در درون خمره آب انگور نوید قدحهای می بی دُرد را میدهد.
دستی در دستی نهاده شده تا آن اندیشه بزرگ حقیقت، چون عصای موسی مارهای رنگ و وارنگ را بلعیده تا زیر چتر آن، انسانی خردمند و رها از تمامی آن جادوی ساحران، قد کشیده و بر تخت سلطانی بنشیند.
گویی رایحه گلستانی به مشام میرسد و طلوعی در چشم انداز.
آب زنید راه را هین که نگار می رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد
خنـک آن دم که نشینیــم در ایــوان مــن و تــو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
رنـگ بـاغ و دم مرغــان بــدهــد آب حیـــات
آن زمــانــی کــه در آییــم بـه بستـــان مـن و تـــو
در زادگاه من، کیلان دماوند، در امتداد رودخانه زیبای جمارود، که به سمت دشت ایوانکی جاریاست منطقهای به نام ماماچال وجود دارد.
تا سن دوازده سالگی، سه ماه تابستان را در خانه ییلاقی کوچک مادر بزرگم، سپری میکردیم. خانهای ساده و روستایی، که بر دامنه مشرف بر دره سرسبز جمارود بنا شده بود.
با ایوانی بسیار بزرگ که چشماندازی وسیع به تمام منطقه و باغهای پر ثمر زردآلو، گردو و بسیاری درختان میوه دیگر داشت.
چشم انداز ایوان خانه مادربزرگ گویی نقشی بود که خداوند بر بوم دامنه کوههای قلعه کشیده بود. در آن سوی دره کسانی میزیستند که سرمایههاشان دلهای سفید، چهرههای خندان و دستهای پینه بسته بود. شبهای رویایی من با رقص پروانهها به دور چراغ زنبوری، با صدای جغدها و قورباغههای سرمست، با طعم غذاهای لذیذ مادر بزرگ، با وزش نسیم فرحبخش از سوی قله دماوند، با ریزش ستارهها از آسمان و از همه زیباتر، با طنین خندههای عمو ذبیح الله، خاله عذرا و مشتی سکینه در آن سوی رودخانه، عجین شده بود تو گویی روحم فرشتهای میشد و برآسمان رودخانه جمارود به پرواز در می آمد.
گاه مادر بزرگم که صدای خندههای اهالی قلعه به گوشش آشنا مینمود، به قورباغهها میگفت: لال شوید ببینم آن صدای خنده از آن کیست! اما انگار قورباغهها که منتظر همین حرف مادر بزرگ بودند، صدای خود را بالا میبردند.
بعد از ظهر یکی از همان روزها و زمانی که هفت سال بیشتر نداشتم، دو جیپ لندرور به خرابههای قلعهای در آن سوی رودخانه وارد شدند. سه ایرانی همراه با دو آمریکایی با کلاههای ایمنی و سه سرباز مسلح از خودروها پیاده شدند. سربازان محوطه اطراف خانه عمو جعفر را محاصره کردند و پنج نفر دیگر نخست با دستگاهی زمین را کاوش کردند و سپس شروع به کندن زمین کردند. من با کنجکاویِ زیاد جلو رفته و صحنه را از نزدیک نظاره میکردم. آنها بسیاری از اشیاء عتیقه را از خرابهها خارج کرده و بعد از تمیز کردن آنها را در دو صندوق سفید رنگ، لای پوشال پنهان کردند، صندوق را مهر و موم کردند و محل را ترک کردند.
این اولین بار بود که چشم من به گنج میافتاد و همان بار اول ذهن مرا مفتون خود کرد.
گفته میشد در کیلان دماوند به سبب سابقه تاریخی این منطقه گنجهای فراوانی نهان است و به این روزانه حکایات فراوانی بر ذهنمان نقش میبست . تا زندگی کسی رونق میگرفت و از دسترنج خود مثلا یک پیکان دست دومی میخرید، مهر گنج گرفتگی بر پیشانیاش مینشست. یک روز معلم کلاس چهارم انشایی با موضوع (نابرده رنج گنج میسر نمیشود) به ما داد. هر چه اندیشیدم رنجی به خاطرم نیامد. به خود گفتم: چه بنویسم؟ کدام رنج! رنجی در کار نیست! تنها یک نقشه گنج، یک بیل وکلنگ و یک شب تاریک، لازم است.
در سن دوازده سالگی کنار رودخانه ودر جوار حوض قهوهخانه، شاهد معامله کلانی بودم. موش طلایی کوچکی که بخشی از دم آن شکسته بود، به مبلغ هفتصد و پنجاه تومان به یک عتیقه خر غیر محلی فروخته شد. فروشنده، یعنی سید جعفر، این موش کوچک را از مخروبههای کنار خانهاش در قلعه پیدا کرده بود.
یک هفته بعد خبر آمد که موش به مبلغ هفتاد و پنج هزار تومان در تهران فروخته شده است. به یاد میآورم که سید جعفر پس از شنیدن این خبر روی تخت قهوه خانه نشسته بود و در حالی که به چپقش پک میزد، اشک میریخت.
روزهای من با رویای رسیدن به گنج سپری میشد و گنجی که آنرا مایه نجات از رنج و بدبختی میدیدم. یادم میآید یک روز دستهای مادر به هنگام نوازش بوتههای سیب زمینی، مار خفتهای را لمس کرده و از ترس از هوش رفته بود. به او خیره شدم و در دل گفتم: کمی صبر کن تا گنجی پیدا کنم و از این شرایط سخت رهایی یابی.
سالهای متمادی ذهن من اسیر نسخه گنج بود. کاری مخاطرهآمیز و پر ماجرا که هر کس را یارای انجام آن نبود. چرا که اگر کسی سر زبانها میافتاد، به طور دائم زیر نظر ژاندارمری قرار میگرفت.
شانزده سالم بود که دست آخر همراه با دوستی بسیار نزدیک به سراغ عمو نصیر رفتیم تا از او نسخه گنج بگیریم. عمو نصیر معلمی ساده و محبوب بود که زندگیش با رویای گنج عجین شده بود. او خانهای دو طبقه و کمی اسرار آمیز داشت که بجز همسر و فرزندانش کمتر کسی یافت میشد که داخل آن خانه را دیده باشد. در طول زندگی عمو نصیر به ندرت فردی یافت میشد که به عنوان مهمان به خانه او پا گذاشته باشد. من خود به یاد ندارم کسی را که گفته باشد، در ایام نوروز برای دیدار عمو نصیر به منزل او رفته است. اگر چه عمو نصیر و خانوادهاش وجهه کاملا اجتماعی در میان مردم کیلان داشتند ولی گویی وجود نسخهها و گنجنامهها، فضای درون و بیرون خانه آنها را ازهم جدا کرده بود.
در پی چند روز اصرار و دوندگی، سرانجام او را راضی کردیم تا نسخهای به ما بدهد. او روز و ساعتی را برای قرار در خانهاش معین کرد. این انتظار برای من و دوستم آنقدر هیجان انگیز بود که گویی مجوز ورود به قلعه کیمیاگر اعظم یافته باشیم.
ساعت قرار فرا رسید و ما آهسته از دری کوچک به حیاط منزل عمو نصیر پا گذاشتیم. او در همان حیاط ما را به نزد خود خواند و آرام و جدی گفت: اگر اتفاقی برایتان افتاد من را وارد ماجرا نکنید! بعد دو باره در را باز کرد به بیرون سرکی کشید و باز آن را آهسته بست.
از پله ها بالا رفتیم. او ما را به اتاقی راهنمایی کرد که مزین به نقوش و کندهکاریهای قدیمی بود، و خود به اطاق اسرارآمیزش رفت. در حالی که کمی ترس وجودمان را فرا گرفته بود، بر روی زمین نشستیم و منتظر بازگشت او شدیم.
دو دقیقه بعد عمو نصیر با یک کیف چرمی کهنهای وارد شد. با دیدن رنگ و روی کیف فهمیدیم قضیه جدی است. او دستی در کیف کرد و پارچهای که دسته بزرگی کاغذ قدیمی و زرد رنگ در آن پیچیده شده بود را بیرون آورد و کنار خود گذاشت. بعد یک نسخه تک برگ را از روی آنها برداشت و باحالتی که گویی آب دهانش خشک شده باشد با چهرهای کاملا بر افروخته کاغذ را گشود، و شروع به توجیه نسخه کرد. او نقطه دقیق شروع مسیر گنج را به ما خاطرنشان کرد و دنبال کردن ادامه مسیر را به خودمان واگذار کرد.
عمو نصیر، خود هیچگاه گنجی نیافته بود. شاید هم اصلا اهمیتی به خود گنج نمیداد، گنج او همان کاغذهای اسرار آمیزی بود که با آنها زندگی میکرد. شاید هم خوی محافظه کارانهاش مانع از گنج یابی او میشد. شاید تنها با در دست داشتن نقشههای گنج خود را دولتمند میدانست و نهایت رویای او همین بود.
سی و پنج سال از آن روزها میگذرد و همچنان زندگی او برایم در پس پردهای از اسرار و ابهام نهان مانده است.
هر چه خواهش کردیم که یک برگ دیگر از نسخههایش را به ما بدهد،زیر بار نرفت. او با صدای ملایم گفت: باقی آنها کار شما نیست. همین یکی به درد شما میخورد. حسی عجیب در وجودم رخنه کرد و آن کاغذ کهنه برایم ارزش فراوانی یافت. به گونهای که ان تکه کاغذ برایم هم سنگ صندوقچهای از جواهر شد.
در کنار خطوطی که مسیر را نشان میداد، روی نسخه چنین نگاشته شده بود: در مازرون (دره مازندران)، خرابه صالح، چهل گز به سمت قره قاچ، پنجاه گز دست راست گُرده سفید..... و سرانجام تپه سفید با رگهای قهوهای که محل گنج آنجا بود.
دو روز متوالی، به دفعات، مسیر رسیدن به نقطه گنج را بررسی کردیم تا به طور دقیق آن را مشخص کنیم. نقطهای که چند گودال در آنجا حفر شده بود و نشان از آن داشت که پیش از این هم شاید، جویندگانی ساده لوح، آنجا را زیرو رو کردهاند. اما ما که نمیخواستیم خللی به رویای دیرینه ما وارد شودو دستخوش تردیدمان کند، به خودمان قبولاندیم که گنج باید در اعماق زمین نهفته باشد و دیگران توان آن نداشتهاند که به دل زمین و اسرارش رخنه کنند.
مخفیانه بیل و کلنگی در نزدیکی آنجا پنهان کردیم تا شب موعود آنها را بکار بگیریم و دست به کار شویم. حفاری باید شب، بدون هر گونه چراغ و در سکوت مطلق انجام میگرفت تا لو نرویم.
سرانجام روز سعادت فرا رسید. برای رد گم کردن و توجیه غیبت چند روزهمان تصمیم به پخش شایعهای مبنی بر مسافرت به تهران، گرفتیم. صبح، پس از خدا حافظی با دوستان و آشنایانی که در راه میدیدیم، در میدان شهرداری کیلان ازهمه حلالیت طلبیدیم و سوار اتوبوس شدیم. پس از طی چند کیلومتر در منطقهای به نام گاراژ مش طاهر به بهانه جا گذاشتن پول، از اتوبوس پیاده شدیم و مسیر کوههای آن سوی رودخانه را به سمت خوشبختی نشانه گرفتیم.
هفت ساعت بعد به نزدیکی محل گنج که از قبل شناسایی کرده بودیم رسیدیم. اما به منظور تاریک شدن هوا چند ساعتی را در میان شیارهای کوهها به استراحت پرداختیم. در آن حین، مدام در این فکر بودیم که گنجهای یافته را کجا پنهان کنیم و از آن مهمتر چطور آنها را به فروش برسانیم.
سرانجام هوا تاریک شد. به محل گنج رفتیم و پس از رسیدن به محل، بی درنگ دست به کار شدیم. ازساعت ده شب، تا حوالی روشنایی صبح، در تاریکی کلنگ میزدیم. یک بار هم که گودال به خاک سخت رسید، محل حفاری را عوض کردیم. هوا کاملا روشن شد، اما از گنج خبری نشد. رفته رفته با هر ضربه کلنگ گویی دیوار آرزوها در گودال حفر شده فرو ریخت. سرانجام خسته، گرسنه، تشنه و نا کام، بیل و کلنگ برداشتیم و از همان مسیر کوتاه (در مازرون)، به خانه برگشتیم.
در بازگشت به خانه، ناسزا و لعنت بود که نثار خودمان، گنج وعمو نصیر میکردیم. آن شب رویایی، با نسیم خنک صبحگاهی و با صبحانه مادر و خزیدن در رختخوابی گرم پایان یافت که خفتن در آن شیرینی مطبوعی داشت.
از دوازده سالگی زمستانها را همراه با خانواده، در نارمک تهران و تابستانها را در دماوند سپری میکردم. هفده سالگم بود که برای نخستین بار در مسجد سمنگان در سنخرانی فردی شرکت کردم که نامش را فراموش کردهام ولی به یاد دارم که از اطرافیان مهندس بازرگان بود. در همان روزها کتابی کوچک از زندگی پاتریس لومومبا بدستم افتاد. وقتی میخواندم که کودتا چیان طرفدار موسی چومبه چگونه او را در هواپیما شکنجه کردند، موی سرش را تراشیدند و به خوردش دادند، حالم دگرگون میشد.
سپس با خواندن کتابی به نام (خرمگس)، که در آن از مبارزات جوانان حزب کمونیست ایتالیا سخن رفته بود، و چند کتاب دیگر، سوزنبان سرنوشت، قطار زندگیم را به مسیر دیگری هدایت کرد.
دریک شب مهتابی، روی پشت بام خانه، بر تختخواب دراز کشیده بودم و به آینده خودم میاندیشیدم. دوباره رویای گنج به سراغم آمد. اما بلافاصله نفرتی در من پیدا شد و به خود گفتم: مرد حسابی این همه انسان، جان خود را فدای آزادی دیگر مردم میکنند و تو به دنبال گنج هستی؟ این شب مهتابی آغاز سرفصل جدیدی از زندگی من بود.
رفته رفته افکارم به سوی دنیایی دیگر گرایش مییافت. تا اینکه چند سال بعد، زندگی را وقف کاوش گنجی دیگر یعنی آزادی مردم وطن و رهایی آنها از چنگال فقر و جهل کردم. در این سرفصل جدید تحصیل، کار، خانواده و همه زندگیام را رها کردم و گام در قطاری دیگر گذاشتم.
این قطار مرا تا چهل سالگی، بدون توقف در هیچ ایستگاهی با خود برد و این گذاری بود از مسیری که توصیف رنجهایش دفتر قطور دیگری میطلبد. سرانجام با رسیدن به این باور، که این بار هم نسخهی گنج در دستم از همان نوع نسخههای عمو نصیر بود، خسته، فرو ریخته و بد تر از همه ناامید، در ایستگاهی در شمال سوئد، پیاده شدم.
در آن روزهای سخت تنهایی، حتی یک نفر را هم نمییافتم که مرا دریابد. ازیک سو سر مسیری که در آن افتاده بودم، به شنزار رسیده بود، و از سوی دیگر پشت کردن به مردم را گناهی نابخشودنی میدانستم که برایم سخت خرد کننده بود. هر جایی و هر زمانی برایم تاریک بود. حتی به زندگی یک مورچه هم حسرت میخوردم.
فردی که روحیه پر امیدش زبانزد همه بود، دوبار تصمیم به خود کشی گرفت. این بار هم در پی حفاری گودال گنج، کلنگ به سنگ خورد و اینبار نه تنها دیوار آرزوهایم به عمق گودال فرو ریخت، بلکه خود نیز در عمق آن مدفون شدم.
هرگاه اندیشه خودکشی به سرم میزد، به خود نهیب میزدم: مگر تو آن نبودی که میگفتی بزرگترین گناه ناامیدی است؟ مگر تو آن نبودی که میگفتی اگر تازیانه جایز است، تنها نومیدان را سزاست؟ پس چه شد؟ پس شهامتت کو؟
مدتی به ایستادن بر لبه بامِ بود و نبود، سپری شد و به ماندن یا رفتن! اما به تدریج زمان، طبیبی شد که آرام آرام زخمهایم را مرهم میگذاشت. از یک طرف با آمدن خانوادهام به سوئد و از طرف دیگر باهمراهی انسانهای شریف سوئدی و چند روانشناس، رفته رفته زندگیام رنگ دوباره گرفت.
در کنار تلاشهایم برای آموختن زبان سوئدی و تکمیل تحصیلات برای تدریس در دبیرستان، مبارزه سختی را با خود در پیش گرفتم تا آفتاب وطن پرستی، در وجودم رنگ نبازد. از این رو کتاب و مطالعه را جزو اصلی برنامه زندگیم قرار دادم.
مشکلات اقتصادی و نفرت از وابستگی به کمکهای دولتی در زمینه معاش روزانه، مرا واداشت تا در کنار خانواده، به تاسیس یک شرکت کوچک بپردازم. این شرکت با موفقیتش موجب شد تا در طی چند سال، به اندوخته چشمگیری دست یابیم. تا جایی که افزایش این اندوخته یک احساس خفتهای را دو باره در من بیدار کرد. یعنی همان طلب گنج، اما این بار در قالب و شکل تازه و اینبار با دفعات قبل تفاوت بسیاری داشت. در عین حال احساس غریب از درون آزارم میداد. انگار وارد دنیایی میشدم که هیچگاه به آن تعلق نداشتم.
در همین اثنا توفیقی حاصل گشت تا به زیارت مولانا بروم. درآنجا چند روزی را آسوده از دنیای خود با مولانا خلوت کردم. یک احساس غریب اما آشنا روح مرا با طنین صدای نی در صحن حرم مولانا پیوند میداد. گویی تمام وجودم چون شرارههای آتشگردان به اطراف میپاشید و در هوا محو میشد. آیات قرآن و اشعار فارسی بر دیوار، ترمه سبز رنگی که مولانا بر روی خود کشیده و شصت و دو مریدی که احاطهاش کرده بودند. همه و همه دست به دست هم داده بودند تا مرا غافلگیر کنند. شبها خوابم نمیبرد. احساس میکردم دیوانه شدهام. گاهی به هتل میرفتم، روی تخت دراز میکشیدم و خودم را ملامت میکردم که تو به جنون خو گرفتهای. این هم یک نوع دیگر از همان جنون است. تو اصلا زاده ایدهآلیسم هستی. همواره باید دنبال یک موضوع آبستره(انتزاعی) و مجازی بگردی تا خودت را از دنیای واقعی دور کنی. اصلا چرا به الکل یا مواد مخدر پناه نمیبری؟ تو که هم توان مالیش را داری و هم شرایطش برایت مهیااست.
اما بلافاصله احساس شرم میکردم از خدای خود، از سید کائنات و از مولانا، از تمام باورهایم خجالت میکشیدم. این سفر با این جمله خدا حافظی، بر سر مزار مولانا پایان یافت: بر میگردم به خشکی، مرا تنها نگذار!
مدتی بعد تصمیم گرفتم تابرای برداشتن گامهای بلندتر در زمینه اقتصادی، تمامی اندوختههایمان را یکجا برای ایجاد شرکتی در مرکز شهر گوتنبرگ بکار بگیرم. درست از لحظه افتتاح شرکت سیل مصیبتها و اتفاقهای پیش بینی نشده سرازیر شد. در طول یک سال بلاهایی که از در و دیوار میبارید، تمامی زندگی فعال و اما آرام ما را به خرمنی از آتش تبدیل کرد. تا آنجایی که انگار تمامی دوستان و آشنایانم در ایران و سوئد تلفن خود را بسته و رابطهشان را با ما قطع کرده بودند. من به ورشکستگی مطلق رسیده بودم. ورشکستگی شرکت، مشکلات اقتصادی، تصادف مرگبار خودم، دستبرد به منزلمان و دهها مصیبت کوچک و بزرگ کار را به جایی کشاند که کارم به بیمارستان روانی کشیده شد.
پس از گذراندن چند روزی در بخش مراقبتهای روانی و در میان بیماران روانی، به در خواست خود و همسرم، از آنجا مرخص شدم و دو باره به میان خرمن آتش بازگشتم. همواره این موضوع برایم سوال بوده و هست که چگونه یک زندگی نسبتا آرام که هر خشت آن بر اساس محاسبه و دقت چیده شده بود، ناگهان در اندک زمانی طعمه سیل ویرانگر میشود.
من از کودکی به دو دلیل اساسی از فالگیرها و جادوگران نفرت داشتم. مرحوم پدرم همواره برخی نزدیکان و دوستانش را که فالگیرها، آنها را با سرکیسه کردن و ایجاد توهمات بیاساس، به بستر بیماری انداخته بودند سرزنش میکرد و این باور از کودکی در ذهن من جای گرفته بود که آنها بر خلاف طبیبان در پی بیمار نمودن انسانها میباشند. از طرف دیگر همواره فالگیرها و جادوگران، در نظرم مصداق بارزی از نفاثات فی العقد بودند. آنان که با دمیدن در رودههای گرهدار، در مشکلات مردم میدمند. این تصویری بود از آنها که مرحوم عمویم در ذهنم ترسیم کرده بود.
اتفاقات غیر معمول و پیدرپی موجب شد تا برخی از دوستان و اطرافیانم که سخت نگران حالم بودند، یک باور خرافی را مدام در گوشم زمزمه کنند. (برایتان جادو کردهاند) وآنقدر این جمله را تکرار کردند که به سان آن معلم در حکایت مولانا که بر اثر بازیگوشیها و اصرار شاگردانش به رختخواب بیماری افتاده بود، من هم روز به روز حالم بدتر شد و به رختخواب بیماری خزیدم. این توهم آنقدر حالم را دگرگون کرد که حتی به دوستان و آشنایان نزدیک هم شک میکردم.
البته در این اثنا خودم هم باور داشتم که انسان در شرایط بحرانی عقل از کفش رفته و براحتی پذیرای نظرات جور و واجور و بی اساس دیگران میگردد. طعم تلخ شرنگ این بحران روحی را یکبار در سن بیست و شش سالگی در شرایطی بدتر چشیده بودم. شرایطی که همه چیز در اطرافم دست به دست هم داده بودند تا مرا خرد و بی هویت نمایند. ازاین رو با کمک گرفتن از آن تجربیات بالاخره تسلیم شرایط نشدم. به خود گفتم: جادو و جادوگری بافته خیال توست و از جا برخاستم.
چند روز بعد در کافه یکی از دوستانم، به یک پیر زنده دلی که از ایران برای دیدار با دخترش آمده بود، برخوردم که گیسوانی سپید و بلند داشت. از همان لحظه اول آشنایی، چهره آرام و خندانش، مرا به خود جلب کرد و شروع کردم به درد و دل با او. انگار به چاهی برخورد کرده بودم که تمام رنجهایم را میتوانستم در آن فریاد کنم.
یک ساعت و نیم از مشکلات و ناملایمات زندگیام با او سخن گفتم. از رنجها و فشارهای خردکننده، از قطع شدن رابطه با خویشانم، از تاثیرات روحی این شرایط بر روی تحصیل فرزندانم و از هرآنچه در گلویم عقده شده بود و مرا به مرز خفگی میبرد.
در طول صحبت او با سکوت و لبخند خاصی به من خیره شده بود. سرانجام حرفهایم تمام شد و منتظر سوال و یا ادای جملهای ازطرف او بودم. پس از نوشیدن لیوانی چای، از من پرسید: حرفهایت تمام شد؟ گفتم: آری. نفس عمیق کشید و گفت: ببینم تو از کودکی دنبال چیزی بودهای که به آن نرسیدی؟ گفتم خیلی چیزها. گفت: اگر انسانها بخواهند به خیلی چیزها برسند که حیات انسانی وجود نداشت. او ادامه داد: ببین منظورم یک چیز مشخص است. چیزی مثل پول کلان یا گنج.
ناگهان یک فوبیای تلخی به من حملهور شد. در دلم گفتم: این یکی دیگر چه میگوید؟ در یک آن، پیر مرد خوش چهره، در نظرم یک رمال کف بین و یک جادوگر جلوه کرد که میخواست مرا به عمق تاریکیها، به گذشتههای ترسناکم سوق دهد. با حالتی از روی ترس به او جواب دادم: آری. گفت: به دنبال چه چیزی بودی؟ در حالی که گلویم خشک شده بود، گفتم: گنج.
او از جا بلند شد و درحالی که تسبیح درشتش را دست به دست میکرد، گفت: بلند شو، بلند شو! انسان اینقدر ضعیف نمیشود. زندگی را عشق است. بلند شو برو منزل پشت سرت را هم نگاه نکن! به آینده هم فکر نکن! زندگی را عشق است. مورچه بر پهنه دیوار با افتادن دانه از دهان، تسلیم نمیشود. بلند شو و یک (یا حق) بگو و دو باره شروع کن. تو بر سر صندوق گنج نشستهای و آنوقت به دنبال گنج میگردی؟
جملات او وجود مرا چون برف در آفتاب تموز قرار داد. انگار ابر سیاهی کنار رفت و تابشی به دست و پایم جان بخشید. در حالی که خیس عرق شده بودم، با چشمانی اشک آلود صورت او را بوسیده و از کافه به بیرون زدم. زندگی را عشق است. چه جمله زیبایی! و مکرر آن جمله را تکرار می کردم. مدام به حرف او میاندیشیدم. او با بیان آن جمله چیزی را می خواست به من بفهماند که خارج از دنیای مادی و این قبیل مسائل بود.
در همین روزها که همه چیز در حال عوض شدن بود، دریک روزنامه سوئدی خواندم که تیراژ کتابی به نام کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو به سی میلیون رسیده است. با چند تن از دوستان هموطن تماس گرفته و در مورد این کتاب پرسیدم یکی از آنها گفت که آن کتاب را خوانده است و باناراحتی گفت که نویسنده این کتاب، داستان را از روی حکایتی از مولانا کپیه کرده است و تاکید کرد که آنرا بخوانم.
او به من پیشنهاد کرد که ابتدا حکایت (اعرابی و گنج در پای اهرام مصر)، مثنوی را بخوانم و سپس وارد داستان آن کتاب شوم.
سرانجام پس از خواندن آن حکایت در مثنوی، شروع به خواندن کتاب کیمیاگر کردم که ترجمه سوئدی خیلی سلیس و زیبا بود. از همان ابتدای کتاب، چوپان اسپانیایی و آرمان دسترسی به گنج مرا به دهکده کوچک او برد. چوپان داستان رفته رفته جایش را به من سپرد. بطوری که خود را گام به گام در طول مسیر به سوی اهرام مصر میدیدم.
خواندن این کتاب دریچهای شد برای ورود جدی من به مثنوی مولانا و عرفان، تا جاییکه بسان معلم بی پوستین (حکایتی از مثنوی) اسیر خرس در جریان سیل خروشان گشتم.
مولانا مرا با خود به مخروبههای آکنده از گنج برد به مخروبههایی که زیر هر خشت آنها گوهری مخفی بود و به مکانهایی که همه چیز رنگ و بوی دیگر داشت.
در عید قربان سال هشتاد و شش، خداوند به من منت گذارد و به زیارت خانهاش مشرف شدم. جایی که احساس میکردم با چرخیدن به دور آن سرخ میشوم، سبز میشوم، سپید میشوم و سپس محو میشوم.
نگاه کن که غم درون سینهام، چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایه سیاه و سرکشم، اسیر دست آفتاب میشود.
نگاه کن تمام هستیم خراب میشود.
سی و هشت سال از عمرم سپری شد تا بتوانم معنای انشائی را که معلم کلاس چهارم گفته بود دریابم. (نابرده رنج گنج میسر نمیشود.)
روزگاری آزادی و خوشبختی را در همان محدوده کوچک زادگاهم (کیلان)، در کنار مادر میجستم. با همه عشقی که به او داشتم، در نظرم مرغ خانگی بود که لانهاش برایم تنگ بود.
و روزگاری دیگر آزادی و خوشبختی را در آزادی وطن و مردم سر زمین مادریم دانستم. اگر چه دنیای وطن گرایی بزرگ بود، ولی انسان در آن به تعریف حقیقی خود نمیرسید، چرا که محدوده آن وسعت ملی گرایی داشت و نه بیشتر. اگر چه این علاقه اسکلتی بوده که وجود مرا سر پا نگه داشته است ولی آن قالب گذشته، همچون ستاره ابراهیمی اسیر دست خورشید حقیقت شد.
فردا را نمیدانم...
غم و رنج، قدمشان به روی چشم، ولی امروز، به قول مولانا سینه آسمان الهی چاک خورده است و عشق میبارد. امروز، چون کودکی بر تور سپید عروسی که سکهها بر سرش شاباش کردهاند، میغلطم و حرص برداشتن سکهها را دارم.
گوهر وجود انسان، گنجی الهی است گنجی مخفی، بر فراز قلهای که آن را عشق مینامند. در مسیر قله، گاه گلبنها به تو سلام میگویند و گاه گلبرگ ها اسیر دست طوفان میشوند و آنجاست که عاشق باید به خارها هم عشق بورزد و چون ابوالحسن خرقانی بالای سر بریده فرزند هم بخندد.
كنت كنزاً مخفياً فاحببت أن أعرف فخلقت الخلق لكي أعرف.
من مکان گنج را از رنج آموختم و نسخه مسیر آن را، معلمی بزرگ به دستم داد. در این نسخه چنین نوشته بود:
سخـن رنـج مگـو جـز سخـن گـنـج مگـو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعـره مـزن جامه مـدر هـیـچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگـر هیچ مگو
الا یا ایها الساقی ادرکاسا وناولها...
این نیل بیرنگ وکوچک در پروسه بلوغ در مسیر خویش، صدها جویبار، نهر و رودخانه
را با خود همراه نموده و با خروشی بیامان، سه کشور رواندا، تانزانیا و اوگاندا را در مینوردد. او پس از گذار از پیچ و خم شیارها و درههای کوهستانهای جنوب سودان، با وقاری شکوهمند گام بر دروازه پایتخت سودان میگذارد. تا این نقطه نام (نیل سفید) را بر خود دارد.
پس از گذر از پایتخت، با نام نیل آبی (نیلگون) وارد دشتها و کویرهای شمال سودان و سرزمین مصر گشته و سرانجام با کولهباری ازحوادث، آرام و بیرنگ در دلتای نیل به آغوش معشوق رجوع میکند.
رود نیل پس از آغازین گام خویش در جویبار خرد و کوچکِ چشمه یونگو، وارد درههایی تنگ، تاریک و مخوف میشود. شبها و روزها در هم غلتیده، خود را بر صخرهها کوبیده و بی قرار به پیش میرود. او هیچگاه نمیداند که سرنوشتش چگونه رقم خورده و در پس پیچهای شیارهای عمیق کوهستانها، به کدامین مسیر روان و سرانجام در کدامین دریا محو خواهد گشت.
گاه غرشکنان در میان صخرهها وآبشارها، گاه عبوس و درهم در بستر ریگزارهای داغ و سوزان. گاه درمانده، در حصار ساحلِ برکهها و دریاچهها، گاه افسرده و در خود فرورفته در پشت آبگیرها.
گاه سرکش و ویرانگر، گاه متین و سبزیبخش. گاه مواج و کف آلود، گاه آرام و چرخان. گاه سفید و گاه تیره، گاه خونین و گاه نیلگون.
گاه گستراننده دام مرگ در اعماق خویش، گاه ضامن آزادی بردگان. گاه شرمگینِ اثرحمل سنگهای عظیم بنای معابد مردگان بر پشت، گاه مسرور از حمل گهواره نجات بر سینه است.
او نیل سرسخت و مغروری است که پس از گذر از چند پیچ و خم، سر به ریگزار فرو نداده است. سرانجام این درویش رقصان با ترک تمامی رنگهایش بر سواحل خود، بی رنگ و آرام در مقصد خویش محو میگردد.
دریغ از وجود مسلمانی که خون مولانا و خلیل جبران در رگانش و ذوق یوهان اشتراوس و چایکوفسکی را در سینه دارا بود تا میتوانست سنفونی نیل رنگارنگ را بیافریند.
در کتب آسمانی، سرنوشت حضرت موسی با نیل پیوند میخورد. نبود نیل برابر است با نبود یک نت اساسی در یک سنفونی که بدون آن هیچ روحی برایش متصور نخواهد بود. در قرآن کریم، نیل خط سرخ و رشته جدا کننده دو دنیای متضاد و نا همگون میباشد. در این سوی، دنیای ظلمات ومردگان و در آن سوی، دنیای نور و ایمن است.
و لقد ارسلنا موسی بآیاتنا ان اخرج قومک من الظلمات الی النُور.
مولانا در مقدمه دفتر اول، مثنوی خویش را به رود نیل تشبیه نموده و میفرماید: .... و مثنوی چون نیل مصر مشربی برای صابرین و حسرتی برای فرعونیان و کافرین است....
قبل از ورود به حماسه عرفانی موسی و نیل قدری به شخصیت حضرت موسی میپردازیم.
در قرآن کریم و مثنوی مولانا هیچ شخصیت و قهرمانی به اندازه موسی (علیه السلام) وارد قصه ها و حکایتها نشده است. خداوند هیچ پیامبری را به اندازه موسیِ مورد عتاب و گوشمالی قرار نداده است. گویی در کنار داستانهای زندگی موسی هر لحظه از چشمههای جوشان جبروتییش، رئوفت و لطافت غلیان مینماید. شگفت تر اینکه موسی چون دیگر پیامبران در بستر متناقضی بر خلاف مسیر طبیعی انسانها سیر میکند. او برخلاف قومش، نه تنها با هیچ مشکلی در سرزمین فرعونیان دست به گریبان نبوده، بلکه همواره مورد عنایت خداوند هم قرار داشته است.
در سرزمین مردگان، در آن شبهای ظلمانی که کودکان در آغوش مادران مثله میشدند و حتی مادر و خواهرش از وحشت دندان بر هم میکوبیدند، موسی در گهوارهاش، خندان در بستر آرام نیل به دامان مادری دیگر روانه میگردد. در قصر فرعون میخورد و مینوشدو بر فرشهای زرین گام بر میدارد.
اوحتی زمان اعلام رسالتش در برابر فرعون نیز همه آیتها و الزامات را داراست. در برابر خشونت، عصا و دربرابر منطق و استدلال بی پایه، دست سپید و معجزه گر خویش را دارد. حتی اگر در کلام هم پایش اندکی میلنگید، هارون را در کنار خویش همواره مییافت.
اما در وادی ایمن و نور داستان کاملا واژگونه میگردد. وی در آنجا همواره گرفتار رنجها و مصیبتهایی بوده ، که این خود نشانه توجه خداوند وآزمایشهایی سخت درمسیر رسیدن به معشوق بوده است. برای یافتن جرعهای آب باید طعم سرزنش خارهای بیابان را بچشد. اگر درد گرسنگی دارد و یا در آرزوی رسیدن به دخترکی برای همسری است، باید سالها در کنار شعیب رنج و مشق چوپانی را ببیند. نیاز او را به جایی میکشاند که جهت بدست آوردن آتش برای گرم نمودن همسر باردارش در سرمای سخت راهی کوهستان میگردد و حتی زمانی که خواست از کوه طور شعله برگیرد، کفشهایش را هم باید از خویش دور نماید.
رود نیل رشته طولی تاریخ و خروج موسی و قومش از شهر مردگان، واقعهای عرضی است. نیل در نقطهای در برابر موسی راه میگشاید. او با کشیدن شب پرستان به عمق خویش موسی را به وادی نور رهنمون میکند.
برای موسی آنسوی نیل، آغاز افتادن به مشکلها و درگیری با سیلابی عظیم از بهانه جوییهای قوم خویش است. آغاز ظهور گوساله سامری، آن هم نه در دیار فرعونیان بلکه در وادی نور و در بطن قوم خویش. تا جایی که با زبان گویای خویش، هارون، نیز به مشکل بر میخورد.
گوساله طلایی سامری، آن بت مسحور کنندهای که نه تنها موسی را به اشک خون نشاند بلکه با رنگ زرین و صدای فریبندهاش، قهرمانانی چون حضرت علی را در محراب خون و حلاجها را بر سر دار نشاند.
فرعون همواره چهرهای بر کف و شمشیری نمایان داشت. شناختن او آسان و جنگ با او بسی آسانتر بود. زیرا در این سوی نیل همه چیز عریان است. فرعون دشمنی است که در وسط میدان با ابزار جنگی و شعار مشخص خویش جولان میدهد. اما گوساله سامری در آنسوی نیل با چهرهای مسحور کننده در میان ساکنان وادی نور بذر تزلزل میافشاند.
سامری که از کودکی سایه به سایه در پی موسی روان است، در زمان مقتضی گوساله خویش را عرضه میکند. گوساله او اندیشه رهزنانههای بود که فوج فوج از گذرندگان نیل را با خود همراه کرد، در حالی که خود اندک اعتقادی بدان نداشت، بلکه در این راه تنها خالق این افسونگر بود.
هر انسان سالکی در نقطه گذر از رود نیلاش، سرمست رهایی از دنیای کهنه خویش است. او سماع گونه و رقصان از آن معبر میگذرد. این رایحه مبارکی از انقلاب در اندیشه است. سپس در آن سوی نیل داستان اصلی آغاز میگردد که در عین شیرنی و شکوهاش بسی خرد کننده و دشوار است. به قول مولانا فضولی میکند و از گردن بابا فرود میآید. او با رهزنی روبرو است که با رنگ زرین و صدای افسونگرش، قوم را با خود برده است. او تنهای تنهاست.
...که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
توجه عزیزان را به عکسهای شماره 1 و 2در گالری عکسها جلب می کنم.
ارسال پيام
پنجم خرداد ماه، همسرم پنجاهمین بهار را بر چوب خط زندگیاش رقم میزند.
وی در یکی از روزهای بهاری سال ١٣٣٩ در خانهای کوچک و فقیرانه همراه با به اوج رسیدن سبزی درختان سیب و گلابی در منطقه کیلان دماوند چشم به نور الهی گشود. او فرزند ارشد خانواده و یار و غمخوار هفت برادر و خواهر دیگرش میباشد. با وجود مسافت زیادی که در بین آنها حاکم شده، هر لحظه به یاد آنها و یا در ارتباط با آنها است. او از این بابت که برادران و خواهرانش همگی موفق و راضی
از زندگیشان هستند، به خود بالیده و بسیار خوشحال است.
کمتر کسی در میان جمع بزرگ آشنایان ما یافت میشود که به اندازه او طعم رنج و مشقت را چشیده باشد. اما او تمام این رنجها را سرمایه کنونی زندگی خویش میداند. ١٣ سال از زندگیاش، بدون شکوه و شکایت همراه با دو فرزند خردسالش در انتظار همسر خود سپری گشت. روزهای سختی که بدون چشم داشت به کوچکترین کمکی از طرف دیگران، با کار شاق در مهد کودکها و فروش کارهای دستیاش امورات خود و فرزندانش را گذراند.
او پس از آن سالهای سیاه همچنین ١٤ سال از زندگی را در کنار همسر و فرزندانش در سختترین شرایط کاری در نقطهای سرد و تاریک در شمال سوئد سپری کرد. سالهای سیاه همراه با امواج سختی که حتی صخرهها هم در برابر ضربات تازیانهاش تاب مقاومت ندارند. سختیهای زندگی نه تنها هیچگاه نتوانستند خم به ابروی او بیاورند، بلکه وی خود را همیشه با استواری، در به دوش کشیدن سختیهای دیگران شریک میداند.
روحیات مثبت او آنقدر موثر است که هر وقت به گلی پژمرده بنگرد آن گل جان دوباره میگیرد. در باور او زندگی سیر قوسی شکل ندارد که از نقطهای آغاز و پس از رسیدن به اوج در نقطه دیگر، چرخش نزولی داشته باشد، بلکه همواره سیر مستقیم و رو به بالا دارد. از این رو کهولت در اندیشه او هیچ جایگاهی ندارد.
خودش قول داده است که صدمین بهار زندگیاش را هم جشن گرفته و هیچگاه در طول زندگیاش دست بر شانه کسی نگذارد. وی به زبان دیگری چنین میگوید: "اگر عمر دست اوست قدم پرواز در همین فردا مبارک باد. اگر دست من است که هیچگاه دوست ندارم بمیرم. اما اگر دست او و من است، کمتر از صد سال را نمیخواهم".
در میان دوستان و آشنایان کمتر کسانی یافت میشوند که مزه غذاهای او را زیر دندان نداشته و طعم باقلی پلوهای او رافراموش کنند. گاه اتقاق میافتد که همسایگان و دوستان از ملیتهای دیگر از او کمک گرفته تا با غذاهایش به جشنهایشان گرمایی مضاعف ببخشند.
او علاقه شدیدی به تلفن دارد و هشتاد در صد زمان مکالماتش صرف صحبت با دوستان و آشنایان در ایران میشود. بجز تلفن منزل سه موبایل از سه شرکت مختلف ارائه دهنده خدمات نیز دارد. از همین رو بخش زیادی از حقوق ماهانهاش را بابت هزینه تلفنهایش پرداخته و یکی از بهترین مشتریان شرکتهای تلفنی سوئد میباشد. جالب است بدانید که همیشه یک ربع اول زمان هر مکالمه جهت استارت و گرم شدن صرف میشود.
من به عنوان همسر از طرف خودم، دو فرزندش و دو دامادش آغاز با شکوه نیمه دوم زندگیاش را تبریک گفته و از خدای ودود و رحیم میخواهم که او را در زمره عاشقان خودش قرار دهد.
توجه عزیزان را به عکسهای شماره 1 و 2در گالری عکسها جلب می کنم.
ارسال پيام
نگارش مطلب حاضر شاید تناسبی با فضا و چارچوب سایت نازنازان نداشته باشد، ولی از آنجا که یکی از مسائل روز در رابطه با میهمانان مهاجر در سوئد بخصوص پارسی زبانان میباشد، وظیفه خود دانسته تا در برابر این اقدام غیر انسانی سکوت ننمائیم. اقدام بی شرمانهای که ابتدا بهایش را قربانیان گریخته از جنگها و فلاکت میپردازند و به دنبالش انسانهای خیرخواهی که برای گرفتن حقوق انسانها خود را به آب و آتش میزنند.
در فاجعه بزرگ سونامی دسامبر 2004 کشور اندونزی، مرد 45 ساله سوئدی به نام یوهان، همسر و دو فرزندش را از دست داد. آنها در منطقه (آچه) طعمه امواج سونامی گردیدند. یوهان پس از چندین ساعت جستجو، ناامید، گرسنه و بیرمق، به پیر زن مسلمانی بر میخورد. پیر زن جنازههای همسر و هفت تن از اعضای خانوادهاش را ردیف کرده و بالای سر آنها نشسته و زاری مینمود. او پس از مشاهده یوهان، جنازههای عزیزان خود را رهاکرده و به تهیه شیر، نان و سبزی برای نجات جان یوهان میپردازد.
یوهان پس از یافتن،انتقال و دفن جنازههای دو فرزندش در سوئد بلافاصله به آچه بازگشته تا به پاس فداکاری پیرزن کمکهای لازم را به او برساند. او با خویش عهد کرد که هر ساله دو ماه از زندگیش را در نزد آن پیر زن بگذراند و هرگز او را تنها نگذارد. او در جایی گفته که عمل این پیرزن، مقداری از خلاء کمبود خانوادهاش را برای او جبران کرده است.
اتفاق ذکر شده یک زلزله معنوی بود که بسیاری از سوئدیهای فردگرا را تکان داد. به دنبال آن، سوئد رتبه اول در کمک به سونامی زدگان اندونزیایی را به خود اختصاص داد. علاوه بر آن، عمل این پیر زن مسلمان و اقدامات متقابل یوهان سبب شد تا سالهای بعد اشتیاق توریستهای سوئدی در رفتن به سواحل اندونزی و تایلند را قوت بخشد.
این حکایت فداکارانه تنها یک روی سکه انسانیت است. روی دیگر سکه زندگی نقشی از پلیدی حک شده است.
تجاوز به کودکان نکوهیدهترین عملی است که در یک جامعه اتفاق میافتد. زخم بدون درمان آن نه بر روی بدن بلکه در اعماق روان یک انسان مینشیند.
در سواحل غربی کشور سوئد، شهری واقع است به نام (هرنوساند). بزرگترین زندان جنایی سوئد در آن شهر قرار دارد.
گفته میشود در بین زندانیان این زندان مرسوم است که اگر زندانیای حکمش سرقت مسلحانه از بانک باشد، پادشاه است. در مقابل اگر محکومی جرمش تجاوز باشد، هیچ زندانی دیگر با او هم غذا و هم صحبت نمیشود واگر قربانی تجاوزش، کودک باشد، متجاوز را در بندهای خودشان راه نمیدهند.
بر طبق قوانین سوئد، در میان تمام جرمها تنها انتشار تصویر متجاوزین به کودکان در نشریات و سایتها مجاز است.
فرید حبیبی (متولد افغانستان) دو بار تصویرش در نشریات نقش بست. اولین بار بدین گونه رقم خورد، او پس از گذراندن سالها در پاکستان، ایران و ترکیه، در سن 18 سالگی به سوئد آمد. مدت 4 سال از زندگیاش را به صورت مخفی در شهر مالمو و (وکشو) گذراند. او سر انجام توسط پلیس شهر (وکشو) دستگیر و همراه 450 افغانی دیگر در کمپی در انتظار اخراج به سر برد.
فرید به همراه دوست دیگرش در اعتراض به دستگیریشان اقدام به اعتصاب غذا نمودند. در این میان نمایندگان احزاب سوسیال دمکرات و حزب چپ سوئد به پشتیبانی از او برخاستند. آنها با همکاری برخی از فعالین گروههای حقوق بشر در شهر (وکشو)، مبادرت به ایجاد کمپین جهت گرفتن امضاء به منظور آزادی و گرفتن اجازه اقامت او نمودند. بسیاری از انسانهای فداکار سوئدی نیز اوراق تقاضانامه را امضاء نموده و با ارسال میل و فکس، تلاش نمودند تا اداره مهاجرت را از تصمیم تحویل دادن او به افغانستان باز دارند.
از جمله افرادی که با تلاش انسانیشان خود و حزبشان را متحمل دریافت ضربه نمودند، میتوان از آقایان کاله لارشون(نماینده مجلس از حزب چپ، آلین شوارتز (نویسنده)،ییته گیوتلند، رضا جاوید(عضو حزب سوسیال دموکرات) و آقای محسن دارابی ( صاحب کار قبلی فرید حبیبی) نامبرد.
سر انجام با تلاش میزبانان سوئدی، فرید حبیبی آزاد گردیده و به در یافت اجازه اقامت دائم نائل آمد. او به آغوش سوئدیهای شهر (وکشو) باز گشت و حتی به کمک آنها صاحب گواهینامه و اتوموبیل شده و به کار جدیدی گمارده شد.
بار دوم تصویر فرید در نشریات چنین نقش بست: او با سپاس فراوان از مردم سوئد، در تاریخ 17 ژانویه 2009 شب هنگام دختر 15 ساله سوئدی را در پوش (تاکسی سیاه) سوار اتومبیل خود کرده و به قصد تجاوز به پمپ بنزین پرت افتادهای برد. او در اتومبیلاش به آن دختر حمله کرده و لباسهایش را دریده اقدام به تجاوز نمود. دختر نو جوان با تمام نیرو مقاومت نموده ولی در برابر جثه قوی فرید تاب نیاورده و درهم شکسته میشود. فرید قربانیاش را در سرمای شبانه زمستان رها کرده و خود از محل میگریزد. مجرم بلافاصله توسط پلیس دستگیر و روانه زندان گوتنبرگ میگردد.
در اینجا پاراگرافی از نامه فرید را که در روزهای اعتصاب غذایش جهت دریافت اجازه اقامتش نوشته بود را میآورم.
فرید در نامهاش که در تاریخ آپریل 2008 به مردم سوئد نوشته و در نشریات هم چاپ شد، میگوید:
"من امیدوارم که مردم سوئد کمکم کنند. من صد در صد مطمئن هستم اگر به مملکتم بر گردم مرا خواهند کشت. مردم سوئد، مردم مهربانی هستند ولی اداره مهاجرت و پلیس سوئد این را نمیفهمند. آنها مگر خودشان فرزند ندارند؟ اگر فرزندشان در شرایط من قرار گیرند، چه میکنند."
دادگاه قضایی سوئد فرید حبیبی را به 2 سال زندان، 5 سال اخراج از سوئد (آنهم نه به افغانستان بلکه جهت امنیت جانیاش به کمپی در پاکستان) و پرداخت حدود یازده هزار دلار غرامت محکوم کرد. در انتهای برگه محکومیتش نوشته شده که فرید حبیبی پس از طی این دوران به جامعه سوئد خوش آمد.
شکی نیست که فرید حبیبی 23 ساله پس از طی محکومیت زندانش، با کمک همین مردم نه اخراج خواهد شد و نه غرامتی خواهد پرداخت. ولی رو سیاهیش برای دیگران باقی خواهد ماند.
در اینجا متذکر میشوم که طبق معمول برخی از هموطنان ایرانی ما، انگشت اتهام را به سوی یک ملیت دراز کرده و سعی مینمایند ملیت خود را مبرا از این اتهامات بدانند. در صورتیکه خوب میدانیم در چنین شرایطی تر و خشک با هم میسوزند. خطای یک مهاجر میهمان دودش به چشم همه مهاجرین میرود. نام مهدی طیب (با نام تقلبی جیمز کیمبل آمریکایی)، بزرگ شده امیریه تهران، هنوز موی بر بدن قربانیانش راست میکند. فردی که در سال 98 با تجاوز و انتقال ویروس (اچ.آی.وی) به بیش از صد دختر بی گناه و سرانجام مبتلا کردن سه تن از آنها به بیماری ایدز،امضای پر رنگی را زیر کارنامه ما ایرانیان حک کرد.
عمل غیر انسانی فرید حبیبی عواقبی به دنبال دارد که به آنها اشاره میکنم. ابتدا عزیزان خواننده را به سایت گوگل ارجاع داده و نام فرید حبیبی را با لاتین بنویسید، چند صد مورد نتیجه روی صفحه کامپیوتر مشاهده خواهید کرد. سایتهای گوناگونی که هر کدام به شکلی در مورد این حادثه اظهار نظر کردهاند. حالا نتیجه بگیرید به چه تعداد خواننده این موضوع را دنبال میکنند؟
در اینجا چند پیامد این جنایت را به اختصار میآورم.
1- بی اعتمادی شدید مردم میزبان نسبت به مهاجرین. به عنوان مثال، بسیاری از خانواده ایرانی میکوشند تا با انحاء مختلف فرهنگ خود را به آشنایان سوئدی معرفی نموده وآنها را در لذت زیباییهای زندگیشان شریک کنند. ولی عمل چنین افرادی موجب مخدوش شدن این رابطهها میگردد. همانگونه که سال 98 ما ایرانیها بهای زیادی را در رابطه با جنایت مهدی طیب پرداختیم. به عنوان نمونه مثالی از خودم میزنم. نام خانوادگی من طیبی است و مدتها در بین دوستان سوئدیام خجالت میکشیدم نامم را به دلیل تشابه تقریبی اسمی با مهدی طیب به زبان بیاورم.
2- بهانه گرفتن دست راستیها و فشار زیاد بر اداره مهاجرت در جهت اخراج مهاجرینی که در انتظار اقامت میباشند. مهاجرین بی گناهی که قربانی زد و بندهای گوناگون میباشند.
3-رو سیاهی و به دنبالش دست بستگی سوسیال دمکراتها، چپ گرایان و فعالین حقوق بشری که برای کمک و نجات انسانهای آواره تلاش میکنند.
هر چند در عصر کنونی، هر روز مقولهای با نام مهاجر، در کشور سوئد کم رنگ تر میشود. از طرفی مردم سوئد خود را مدیون زحمات و پیشبرد بسیاری از کارهای کلیدی توسط ملیتهای دیگر میدانند. پس بر ماست که فرزندان مردم سوئد را چون فرزندان خود دانسته و از آنها در برابر چنین جنایاتی دفاع نماییم.
چه بسا رودخانههای خروشانی که پس از گذر از چند پیچ و خم، به ناگاه سر در شنزار فرو میبرند.
چه بسا ابرهای پر سر و صدایی که پس از گذر از چند کوهپایه بر فراز دشتی وسیع محو میگردند.
و چه بسا اندیشههایی که پس از گذر از چند کوره راه به ناگاه در وادی صعبالعبور تاریخ گم میشوند.
آشنایی با هنریک ( یکی از اعضای انجمن فقرا و بی سرپناهان سوئد که بطور مفصل از او در مطلب انسان سخن رفت.) انگیزهای شد تا مشتاقانه در انتظار انتشار ماهنامه فاکتوم (حقیقت) باشم. اینبار در ورودیِ مرکز خرید شهر گوتنبرگ، بهناگاه توجهام با دیدن شماره جدید فاکتوم، در دست پیرمرد خندانی که همراه با سگش به سکوی میانی سالن تکیه داده بود جلب شد.
به نزدش رفته و یک جلد نشریه را از او خریدم. در چین و چروک چهرهاش نقش گذر سالیانی پر از تلخیها و شیرینیها نمایان بود. این نقش سالیان که برای ترسیمش بهای گزافی پرداخت شده است، همراه با آن لبخند شیرین و کلمه حقیقت بر روی مجله در دستش ، مرا بر آن داشت از او خواسته تا عکسی از او بگیرم. با کمال میل پاسخ مثبت داد. پس از گرفتن عکس از او خداحافظی کرده به راهم ادامه دادم.
در مسیر خانه مشغول خواندن مطالب نشریه شدم و در بین مطالب توجهام به دو شعر زیبا و عمیق جلب شد. به فکر فرو رفتم، چگونه انسانی با این اندیشه بلند به این درجه از شکست در زندگی برسد که به ناچار به الکل پناه برده و در رده بی سر پناهان در جامعه قرار گرفته باشد.
چند روز بعد، در یک روز نهچندان شلوغ بار دیگر پیرمردِ خندان را در همان محل قبلی در حال فروش نشریه فاکتوم دیدم. سلام کرده، اجازه گرفتم و کنارش نشستم. در همان دقیقه اول سگش (فریدا) آمد و کنار م دراز کشید، سرش را روی زانوهایم گذاشت و آرام چشمهایش را بست. پیر مرد با دستش سمت چپ سینه مرا لمس و سپس به سینه خودش اشاره کرد و گفت: فریدا من و تو را درک میکند. از او دو سوال داشتم، ولی درد و دلمان به بیشتر از یک ساعت طول کشید. او فروختن نشریه را فراموش کرده و گرم پاسخ به سوالات من شد.
او خود را رالف (Rolf)، هفتاد و دو ساله و متولد نورشوپینگ معرفی کرد. دنیای او با سگش (فریدا)، دوستانش در انجمن و مردمی که روزانه از جلوی چشمش می گذرند رنگ میگیرد.
در کودکی به علت ناسازگاری با خانواده و اجتماع، چند سالی را در مراکز دارالتادیب گذراند.
در جوانی به علت داشتن عقاید آنارشیستی سه سال را نیز در زندان بسر برده است. یک سال از محکومیتش به جرم پرتاب پوست هندوانه به طرف ملکه انگلیس بوده است. در سن 24 سالگی، درگرماگرم بازار شعارهای سوسیالیستی وارد حزب کمونیست سوئد در شهر (نورشوپینگ) شد. به گفته خودش بیست و هفت سال از کمونیستهای افراطی و گداخته بود.
اما چند سالی قبل از ریزش دیوار برلین، ستونهای دیوارهای جزمی اندیشه جامعه بی طبقه او سست گردید. به ناگاه خود را در برابر دنیای پوچ خالی از ایدئولوژی که شرنگ تلخش را بسیاری از انسانها چشیدهاند، یافت. دنیای تاریک و تنگی که دردِ فشار استخوان شکنش را با هیچ درد بی درمانی نمیتوان مقایسه کرد.
یک عنصر هدفدار صادق، جهت جلوگیری از فاسد شدن در برابر چنین فاجعهای دو راه بیشتر ندارد، خودکشی یا مبارزه بی امان و بدون وقفه.
او برای پر کردن خلاء اندیشههاي از دست رفتهاش، از چاله در آمد و به چاه افتاد. وارد اندیشه آتهایسم ( بی خدایی) نظری گردید. البته نه از نوع اندیشههای جاناتان میلری و ریچارد دواکینزی، بلکه از نوع عجیب و غریبی که معتقد به آشتی جهان گرایی مذهبی و غیر مذهبی است. از قضا سرکنگبین صفرا فزود، او ترک دوستان و خانواده گفت و به الکل پناه برد. شیشه الکل در جیب را داروی زخمهای دهن باز کرده خویش دید.
رالف هفت پسر و دختر دارد که همگی تحصیلات آکادمیک دارند. او هیچگاه به کمک اقتصادی آنها پاسخ مثبت نداده و تنهایی و آوارگی را ترجیح میدهد.
او عقیده دارد که شیرینی زندگی در روی پای خود بودن است و به همان حقوق بازنشستگی خود راضی است. او از فرد گرایی در جامعه سوئد دل خوشی ندارد و بر این باور است که این باکتری مزمن وطنش را از درون میخورد.
فردی که به قول خودش یک خیابان را در جوانی به هم میریخت، اکنون پیر مرد محافظه کاری شدهاست. از بمب اتم و تروریستها میترسد و یک نگرانی در چهرهاش موج میزد. به فلسطینیها احترام می گذارد و نفرت زیادی از یهودیان اقتصادی (نه یهودیان مذهبی) دارد و آنها را ویروسهای خطرناک تر از ایدز برای بشریت قلمداد میکند. در این زمینه میگوید:
تروریست ها میآیند و میروند ولی یهودیها در ژن تاریخ بشریت قرار دارند.
او 42 واحد علوم مذهبی، 150 واحد فلسفه و 120 واحد روانشناسی را در دانشگاه لینشوپینگ گذرانده است. عاشق شهر یوتوبوری، تماشای فوتبال و یکی از آرزوهای خفته در درونش، سفر به خاور میانه، بخصوص ایران و مصر است.
در حالی که حقوق بازنشستگیاش کفاف هزینهای خودش و نگهداری از سگش را نمیدهد، با این حال از شرایط مهاجرین آواره کشورهای بلوک شرق قدیم که در شهر سرگردان هستند رنج میبرد.
از او می پرسم که آیا از زندگی راضی است؟ میگوید: زندگی جشن بزرگ و طولانیای نیست. باید مشتهای گره کرده را در جیب داشت. لحظههایی که تصمیم میگیری تسلیم شوی، زندگی آغوشش را به رویت باز میکند. یک بار به خودکشی اندیشیدم ولی الآن میفهمم چقدر ضعیف و احمق بودهام. اکنون پیر مرد شدهام ولی زندگی برایم معنی دیگری دارد. نمیدانم چه معنی ولی با گذشته خیلی فرق دارد.
برای اینکه خودم را بیشتر معرفی کنم مقداری از زندگیم را برایش گفتم و وقتی متوجه شد که دچار درد دوری از وطن هستم، گفت: لبخند بزن و صبر کن. اینجا هم مثل وطن تو است.
برایش مقداری از عقاید خودم در زمینه اسلام و عرفان گفتم. او اشارهای به نشریهاش کرد و گفت: من حقیقت را در دست و تو در سرت داری. من با مذهب مخالف نیستم و از جوانی یک سوال رازگونه در زمینه حیات در ذهن دارم که زمانی اندیشه افراطی کمونیستی و اکنون الکل نمیگذارد پاسخ آن را دریابم و مطمئنم جواب آنرا بالاخره در گور در یافت میکنم. او ادامه داد: در برابر تو احساس خجالت میکنم که برای گریز از حقیقت، به الکل پناه بردهام. گفتم: نه نه ما در برابر برخی از اشتباهاتمان مقصر نیستیم، خودت را سرزنش نکن.
رالف بیشتر اوقات خندان است. او اجازه ندارد هنگام فروش نشریه تحت تاثیر الکل باشد از این رو میتوان احساس کرد که در حالت عادی محبت ها و رابطههایش جدی است.
حتما شما هم مثل من این سوال از ذهنتان میگذرد، که چطور یک انسان شکست خورده، معتاد، تنها و بی سر پناه میتواند چنین چهره بشاش و ظاهری شیک داشته باشد؟ او به من جواب میدهد: اگر دنیا برای تو برعکس میچرخد، سینه را سپر کن، در چشمانش نگاه کن و لبخند بزن!
در پایان گفتگویمان، کمی به او خیره شدم. احساس یگانگی خاصی با او میکردم . هر دو به گونهای در مسیر زندگی تلاش کردیم تا خوشههای خرمن برباد رفتهمان را تک تک جمع کرده، تا دوباره در بهاری نو، در مزرعه عشق به زندگی، بکاریم.
در پایان ترجمه دو سروده، یکی از رالف و دیگری از ویلی، که در نشریه سراسریِ "فاکتوم"، ارگان فقیران و بی سرپناهان سوئد چاپ شده را میآورم.
پيش از درج سروده رالف "سلام سوئدی های ساکت و آرام"، باید اضافه کنم كه اخیراً ترس زیادی در بین مردم عادی سوئد غالب شدهاست. این ترس در اثر تبلیغات بیش از حد رسانههای سرمایهداری بر علیه دست ساختههای خویش (طالبان و تروریسم) و برای جا انداختنِ آنها به عنوان غولهای مخرب در میان مردم، باعث شده است كه تصویر تیرهای در اذهان نسبت به خاورميانه نقش ببندد. تاثیر این جو را میتوان در گفتگوهای روزمره معتادین به الکل مشاهده کرد زیرا آنها به راحتی آنچه در ذهن دارند را بیان میکنند. این تاثیر را میتوان در شعر رالف هم دید.
سلام ای سوئدیهای ساکت و آرام!
ما به دنبال آزادی هستیم. اگر چه همه مایحتاج زندگی کردن را داریم.
تنها یک بلیط برای سفر به آن طرف کره زمین را کم داریم.
امروز، روز سختی برای زندگی انسانهاست.
نه نه در خانه، دلها بیشتر آرامش دارند. زیرا آب سرد و گرم در شیرهای خانههایمان جریان دارد.
نه نه آنجا همش نگرانی است.
فقط زندگی است که قشنگ ترین احساس را خلق کرده.
چشمهایت را باز کن و به آسمان نگاه کن.
به خودت بگو: بسیار سپاس از زندگی و بودن.
سروده دوم از ویلی است که برای دخترش سروده است.
وقتی شب به اوجش میرسد، چشمان من تو را میپایند.
تازه دیروز بود که با لالایی من به خواب میرفتی.
وحالا هم مدرسه.
با تو آرام سخن میگویم. میترسم بیدارت کنم.
خوابت را ببین کوچولوی من! خوابت را ببین!
فردا روز دیگری است.
فردا با رازهای نهفته دیگرش میآید.
آسوده بخواب عشق من!
آسوده بخواب!
توجه عزیزان را به عکسهای شماره 1 و 2در گالری عکسها جلب می کنم.
ارسال پيام
در فرهنگ ادبی و عرفانی مشرق زمین طوطی جایگاه ویژهای را به خود اختصاص داده است. در اشعار، غزلیات و مثنویات عارفان بزرگ اسلامی، این سبز پوش خوش زبان ارزش نقش خویش را حفظ کرده و سریالوار وارد معرکه نمیشود. بلکه زمانی وارد صحنه میشود که نقشی کلیدی و سنگینی را به عهده گیرد.
او با ورود اندک خویش در صحنه عرفان چنان غوغایی بر پا میکند که ذهن سالک را مسحور خویش مینماید. به همین دلیل در میان تمامی حیوانات اولین بازیگر صحنه مثنوی با داستانی با نقش آفرینی طوطی کلید خورده است.
مثال معروفی است که میگویند در سرزمینهای غربی هر آن کس که با مثنوی آشنا میشود وقتی به داستان (طوطی و بازرگان مولانا) بر میخورد مثنوی را زمین نمیگذارد.
طوطی در مکانی دو گانه به سر میبرد. یا در موطن خویش، جنگلِ آزاد و یا درغربت قفس اسیر است. درست به سان انسان، و به همین منظور میتواند به زیبایی نقش انسان را در صحنه به نمایش بگذارد.
طوطی در قصیدهها و اشعار بسیاری از شاعران وعارفان چون خاقانی و وحشی بافقی، با نقشهای متفاوت و مهم دیده میشود. شیخ عطار او را درویش سبز قبایی با طوق آتشین بر گردن بنشسته بر درخت طوبی، در جنگلِ آزاد میبیند. سالکی با طوق الهام بر گردن و سبز پوشی که بر حریر بهشتی نشسته است.
مرحبا ای طوطی حله نشین حله در پوشیده با طوقی آتشین
براستی طوطی در اندیشه مولانا کیست؟
مولانا برای ابراز نظرات عمیق معنوی خویش به یکباره وارد طرح موضوعی نمیگردد. ابتدا از شهرک هنرمندان و قهرمانان خویش شخصیت مناسب را بر میگزیند، وارد میدان حکایت میکند، صحنه را گرم و گیرا نموده، سپس منظور خویش را بیان میکند. در غیر این صورت مثنوی مجموعهای تخصصی و سنگین میشد که جاذبهای برای عوام نداشت.
در اینجا به یکی از این شخصیتهای کلیدی حکایات مثنوی میپردازیم. نامش طوطی و صفت بارزش تکرار کلام است. طوطی ترجمان فکرت و اسرار، عاقلان و همدم و همراز تاجران است. این در قفس از روزگاران قدیم همنشین و دمخوار خواجگان بوده است. به همین دلیل است که وی حرف عاقلان را تکرار میکند. خواجگان عاقلی که حتی رویاهایشان هم بر اساس استدلال و منطق میباشد.
در داستان (طوطی و بازرگان مولانا) خواجه یا بازرگان در تناقض با اندیشهِ سوداگرانه خود مرتکب یک اشتباه میشود. او پیغام خام و گزافی را از روی بیدانشی به هندوستان میبرد. سلام طوطی را به طوطیان هندوستان میرساند و بنیان سوداگری خویش را به هم میریزد.
برای شناخت بهتر طوطی باید اندکی به هندوستان، موطن طوطیان پرداخت. سرزمینی آزاد که جایگاه سالکان از بند رسته و مکانی دور دست در آن سوی حصارهای تنیده در برابر دیدگان است. درعین حال سرزمین فراوانی رنگها، مسحور کننده انبوه بازرگانان و محلی مناسب برای معاملات سوداگران است. نفس هندوستان تنها در هند جایگاه ندارد. در اندیشه ای فراتر میتوان در هر نقطه از عالم هندی را به عینه دید و به درستی اینگونه است که در اندیشههای عرفانی مکان و زمان معنای خویش را به گونه ای دیگر در خود نهان دارد. این اصل نیز در سرزمین سرشار از تناقضات حاکم است.
در حکایت بقال و طوطی، مولانا قصد دارد وارد اساسی ترین موضوع معنویِ دامن گیر انسانیت شود. اولین و مهمترین مقوله نفسانی که وجودش عامل اصلی طرد شیطان از درگاه حق بود. قیاس!
دکان خواجه محل مناسبی برای پروراندن و به نمایش گذاردن این مقوله نفسانی است. طوطی از قفس میلهای کوچک خود درآمده و در محدوده بزرگتری به نگهبانی از مایملک خواجه می پردازد. او با زبان شیرین وچربش بازار خواجه را گرم نگاه می دارد و خریداران را به دکان میکشاند.
روزی طوطی از ترس مرتکب خطایی خارج از دایره سوداگری خواجه میشود. او فضولی کرده و شیشه روغن را بر زمین میریزد و مستوجب دریافت ضربهای از خواجه میشود. ضربه موجب آگاهی موقت و سکوتش میشود واین سکوت سه روز و سه شب ادامه دارد. فضای دکان در هم میریزد. چه کسی آن را گرم نگاه خواهد داشت؟ چه کسی حافظ منافع خواجه خواهد بود؟
بازار خواجه راکد مانده و خود به زاری و فغان و نذرو نیاز متوصل شدهاست. روغن گل خواجه دیگر بدون قند زبان طوطی، خریداری ندارد.
به ناگاه درویشی طاس وارد میشود. اما طوطی که با عاقلان بنشسته و درویشان و هندوستان را فراموش کرده است، از حالت غیر معمول درویش به زبان میآید. او در قالب قیاس که از خواجه آموخته، از درویش سئوال میکند:
تو هم چون من روغن ریختهای که طاس شدهای؟
مولانا پس از بیان قیاس مضحک توسط طوطی، او را از صحنه خارج کرده و سر رشته کلام را خود در دست میگیرد. کاروان اندیشه خوانندگان را به مسیر اصلی هدف خویش رهنمون میکند.
کار پاکان را قیاس از خود مگیر گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد کم کسی ز ابدال حق آگاه شد
در طول سالهای زندگیام در یکی از شهرهای آرام و بی سر و صدا در شمال سوئد،
توشهای گرانبها از انسانهای پیرامون خودم بر گرفتم که در زندگیام از ارزش خاصی برخوردار است. انسانهایی که با تعریف جملهای از زندگی یا ارائه شیوهای از آن، جرقههای بزرگی دراندیشهام ایجاد نموده تا در کنار آموختههایم از مولانا و دیگر عارفان چراغ راه زندگیام باشند.
این جرقه ها و آموخته ها در کنار امید و توکل به آن عزیز و لطیف باعث شدند تا در آن شهر سرد، گرمایی به زندگی افسرده و بر باد رفته ام بدهند.
در اینجا دو نمونه از نمونههای موجود در انبان توشهام را برای عزیزان میآورم.
از ابتدا تصمیم بر آن داشتم که به حرفه مورد علاقهام "معلمی" بپردازم. اما پس از گذراندن چند ترم دورههای عملی و تدریس ریاضی و فیزیک در دبیرستانهای سوئد، به علت شرایط بد روحی از این تصمیم منصرف شدم.
بعد از انصراف از تصمیم اصلیم به حرفه رستوران داری با همکاری همسرم پرداختم.
این اقدام باعث شد تا رابطه گستردهای با انسانهایی متفاوت بر قرار کنم و این ارتباطات، روز به روز رنگ و معنی جدیدی از زندگی را برایم به ارمغان آورد.
انگار این، یکی از امکانات بزرگی بود تا بتوانم با آن جایگاه گمشده خود را پیدا کنم.
رستوران ما رفته رفته در کنار ارائه غذاهای متنوع به مشتریان، مکانی شد برای میهمانیها و جشن های کوچک دانشجویی، سالروز تولد و ازدواج و.....
طبق معمول من هم علاوه بر مدیریت، در کنار همسرم و فرزندانم و دیگر كاركنانِ رستوران، به آماده سازی فضای رستوران و تدارک هدیههایی برای برگزار کنندگان جشنها مشغول بودم. بسیاری از اوقات ما هم بعد از سرو غذا به جمع میهمانان میپیوستیم.
در یکی از روزهای تابستانی خانوادهٌ بزرگی به مناسبت هشتادمین سالروز تولد پدر بزرگ خانواده، جشن مفصلی با حدود بیست شرکت کننده ترتیب داده بودند. پس از صرف غذا و جمع آوری ظروف، دسته گل کوچکی را که از طرف رستوران تدارک دیده بودیم، به پیر مرد هدیه دادیم و به جمع آنان پیوستیم.
نام پیر مرد (گوستاو) بود. او چهرهای سفید رنگ، نمکین و بشاش داشت. چشمانش چون دو گوی آبی رنگ در میان چهرهاش سو سو میزد.میهمانان حاضر فرزندان، عروس ها، دامادها، نوهها ونتیجههایش بودند.
پس از انجام مراسم سالروز تولد و صرف دسر و ... همگی در محیط داخل و خارج رستوران آن پراکنده شدند. سه پسر و دختر کوچک و سرزنده، در حال بازی و بالا و پائین پریدن روی سکوهای پشت پنجرههای رستوران بودند. پیر مرد تنها نشسته بود و با لبخندی زیبا بر گونههایش مبهوت، به آنهاخیره شده بود.
به نزدش رفته و از او پرسیدم:
چه احساسی داری؟ خیلی خوشحالی نه؟ زندگی حالا دیگر به کام توست. قول بده صد سالگیات را هم اینجا برایت جشن بگیریم.
او در حالی که همچنان به آن سه کودک نگاه میکرد، با چشمان پر از اشک و همان لبخند پر احساسش گفت:
به آن سه کودک نگاه کن! آنها نتیجه های من هستند. نه نه آنها من هستم که پشت پنجره ها بالا و پائئن میپرم. آنها هیچ کس غیر از من نیستند.
من عمیقا غرق حرف های او شده بودم. او حرفی معمولی نمیزد که بخواهم به سادگی موضوع را عوض کنم. گفتم:
میتوانی بیشتر توضیح بدهی؟
در حالی که قطرات اشک روی گونه هایش سر میخوردند، گفت:
تو میتوانی درک کنی که چه میگویم؟
گفتم: تقریبا، اما گفته شما خیلی فلسفی است و توضیح بیشتری نیاز دارد.
او نگاهی به من انداخت و گفت:
چرا از مرگ بترسم؟ چرا زندگی را پایان یافته ببینم؟ آنها ژنهای من هستند. اصلا خود من هستم. این که با تو حرف میزند،تنها پوستهای از من است. مغز و ژن من پشت آن پنجره ها بالا و پایین می پرند.
آنگاه نفس عمیقی کشید و گفت: آه خدای بزرگ! زندگی چقدر زیباست. آه خدای بزرگ!!
نمونه دیگر:
در همان شهر خانم نویسنده فلجی زندگی میکرد. نامش (karin stenlund) بود. روزهای جمعه و شنبه هر هفته میتوانستی کارین را در امتداد خیابان مرکز شهر ببینی.
او کاملا فلج بود. همواره بر صندلی چرخداری که شکل نیمه تخت داشت، دراز کشیده بود. خانم جوانی هم چرخ او را هدایت و به کارهای او رسیدگی میکرد.
در کنارههای صندلی میلههای کوتاهی نصب شده بود که الزامات روزانه او از جمله سِرُم از آنها آویزان بودند. به بینی و دهان او شلنگهای تغذیه و تنفس اکسیژن وصل شده بودند.
جلوی صورتش یک کامیپوتر کوچک نصب شده بود. این کامپیوتر تنها راه برقراری ارتباط کارین با دنیای اطراف خویش بود. کارین با دمیدن در لولهای که به کامپیوتر وصل بود میتوانست حرف ها و خواسته های خود را بیان کند.
در سرمای سوزان زمستانهای آن شهر همیشه در زیر دو پتوی کلفت دراز کشیده بود و تنها سرش از زیز پتوها نمایان بود.
به طور خلاصه هیچ یک از اعضای بیرونی بدن کارین به جز چشم و گوش او کار نمیکرد.
خانم کارین کتابی در زمینه دیدگاه خودش از زندگی چاپ کرد که بسیار روان و زیبا بود. مطالب امید بخش او روح زندگی کردن را در میان انسانهای هم شرایط خودش تقويت كرده است. این کتاب، "چمن از میان انگشتان پایم" (gräset mellan mina tår) نام دارد.
داستانِ نوشتن این کتاب از این قرار است. ایشان بر حسب روال معمول زندگیاش چند روزی از تابستان را در کنار دریاچه زیبایی به نام "تاول شو" (tavelsjö) میگذراند. تمامی آن تجهیزات و الزامات موجود روی صندلیاش را بر دامنه کم شیبی مشرف بر آن دریاچه بر پا می کردند.
کارین آنجا بیحرکت دراز کشیده و زیبایی دریاچه، چمنها و جنگلهای اطراف آن را، رسم شده بر کلیشه احساسش روی صفحه زندگی میانداخت.
از آنجایی که بدنش تحرکی نداشت، با چشمانش از میان انگشتان پایش، منظره دریاچه و اطراف آنرا نظاره میکرد. به عبارتی او بخش وسیعی از این منظره زیبا را از لای انگشتان پاهایش رویت میکرد.
او عاشق استفان هاوکینز بود. انگار نگرش هاوکینز به زندگی را بیشتر از همه کس درک میکرد. در نوشته هایش تاثیر اندیشههای این استاد و فیزیک دان را کاملا میتوان احساس کرد.
در جایی از کتابش ابراز داشتهاست که زیبایی زندگی و درخشش آن آنقدر عظمت دارد که خود را بر آخرین نفس موجود زنده هم تحمیل میکند.
وی همانقدر که زیبایی زندگی را در ورای نقص هایش میبیند، در پذیرفتن مرگ هم با آغوش باز شهامت نشان میدهد و انتهای زندگی راهم بخشی از زندگی میداند.
او نه تنها از هیچ چیز و هیچ کس گله مند نیست بلکه خود را معلم سایر ناتوانان جسمی سوئد میداند. میگوید: اگر برای زنده ماندن میجنگیدی آنگاه به کمبود ها نمیاندیشیدی و تعریف دیگری از زندگی داشتی.
خانم کارین در اوج محبو بیت در بین دوستانش و مردم سوئد، در زمستان سال 2006 در بیمارستان شهر امئوی(umeå) سوئد مرگ را به آغوش کشید و از خود روحیه رضایت را در بین ناتوانان جسمی و سر خوردگان وطنش باقی گذاشت. روانش شاد!
در دانشگاه امئو استاد جامعه شناس هموطنی مشغول به کار است که رابطه نزدیکی با خانم کارین داشت و من کتاب (چمن از میان انگشتان پایم) کارین را از ایشان هدیه گرفتم.
بعد از آشنایی با کارین و کتابش، یک روز با هادی (برادر خانم من که برا ی دیدار، چند ماهی در سوئد مهمان ما بود.) روی نیمکتی در خیابان مرکز شهر نشسته بودیم. کارین با همان شرایط از جلوی ما رد شد. برایش دست تکان دادم. لحظهای که چشم هادی به او افتاد، دست ها را رو به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا شکر! که مارا به این روز نینداختی!
کمی از هادی رنجیدم ولی کاملا برایم طبیعی بود. گفتم:
هادی! دوست داری چند ساعتی جای خود را با او عوض کنیم تا ببینم زندگی بر روی آن صندلی چرخدار و با آن شرایط چه رنگ و مزهای دارد؟
هادی سرش را زیر انداخت و توی خودش فرو رفت......
عکس های شماره 1الی 4در گالری عکس ها صحنه هایی از غروب و طلوع هم زمان خورشید را در بلند ترین روز تابستان نشان می دهد. این عکس ها حوالی نیمه شب در شهر امئوی سوئد گرفته شده است.
ارسال پيامنوشتههاى پيشين را در صفحه آرشيو بخوانيد.